چهارشنبه, ۰۵ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۱۵:۰۵
نوید شاهد - بتول غفورمحسنی خواهر شهید «محمد غفورمحسنی» روایت می‌کند: «محمد از جبهه برایم نامه می‌فرستاد. یک روز که نامه‌ای از کردستان می‌فرستند، همسرم وقتی در صندوق پستی را باز می‌کند بوی عطر خاصی را استشمام می‌کند. همسرم می‌گوید: معلوم بود که عطری به نامه نزده‌اند ولی عجیب بوی خوبی می‌داد و حس خاصی داشت.»

ماجرای نامه‌ای که بوی عطر می‌داد!

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، شهید محمد غفورمحسنی، یادگار «محمود» و «رعنا» هشتم خردادماه سال 1339 در روستای آرو از توابع شهرستان دماوند به دنیا آمد. او تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. مدتی به کار آزاد پرداخت و سپس به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر بیست و هفتم مهرماه سال 1363 در جاده بوکان – سقز به شهادت رسید. مزار وی در روستای کیلان تابعه شهرستان زادگاهش واقع است.

بتول غفورمحسنی خواهر شهید «محمد غفورمحسنی» روایت می‌کند:

زمانی که در برنهشت زندگی می کردیم، چرخ خیاطی نداشتیم و دوختن ملافه، پرده و یا دست برایمان سخت بود. محمد به من گفت: که با هم زمینی را اجاره کنیم و در آن نخود بکاریم. همین کار را هم کردیم و 400 تومان به دست آوردیم و با همان پول، چرخ خیاطی خریدیم.

برای تهیه جهاز من، گوسفندی را که داشت فروخت و وسایلی برای من تهیه کرد. بعد از فوت پدر، مادر مسئولیت تأمین مخارج زندگی را برعهده داشت، وقتی مادر سرکار می‌رفت محمد تمام کارهای خانه را انجام می‌داد.

محمد از نظر اخلاقی، بسیار عالی بود. به کسی توهین نمی‌کرد. به عقاید دیگران احترام می‌گذاشت، بسیار صبور بود و آرامش خاصی داشت. هرگز ندیدم که او عصبانی شود و یا کسی بداخلاقی کند. به خاطر اخلاق خوبی که داشت هم آشنا و هم غریبه او را بسیار دوست داشتند.

محمد از جبهه برایم نامه می‌فرستاد. یک روز که نامه‌ای از کردستان می‌فرستند، همسرم وقتی در صندوق پستی را باز می‌کند بوی عطر خاصی را استشمام می‌کند. همسرم می‌گوید: معلوم بود که عطری به نامه نزده‌اند ولی عجیب بوی خوبی می‌داد و حس خاصی داشت.

سه ماه قبل از شهادتش تلفنی با او صحبت کردم و روزی که به شهادت رسید من چابهار بودم و تا خودم را برسانم او را دفن کرده بودند و من، برادرم را ندیدم و دیدار افتاد به قیامت!

محمد تافته‌ای جدا بافته بود

قرار بود محمد برایم قرآنی هدیه بگیرد ولی نشد و او شهيد شد. شبی او را در خواب دیدم و از او همان قرآن را درخواست کردم. به من گفت: که به شوهرت بگو برود سپاه و قرآن را بگیرد و همان طور هم شد.

یکی از هم محلهای هایمان تعریف می کرد که وقتی محمد شهید می شود انگار که محله‌مان به خرابه تبدیل شده است چون محمد از همه نظر عالی بود چه برای خانواده چه برای دوستانش و چه برای غریبه‌ها. هیچ کس محمد نمی شود، محمد تافته‌ای جدا بافته بود.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده