معرفی کتاب| «خورشید صفتان»
به نام تو که هر لحظه نزدیک ترینی
سر آغاز حکایت
حکایت از آنجا شروع شد که یک روز به ما گفتند بنویسید این 22 سال از زندگی تان چه طور گذشته است پس من شروع کردم بنویسم.
اگر بخواهم پدرم را در یک کلمه خلاصه کنم اولین کلمه ای به ذهنم میرسه تلاش است، پدرم همیشه دارند زحمت میکشند و تلاش میکنند همیشه برای این که ما راحت باشیم با وجود بیست و پنج درصد از کار افتادگی، کمتر به استراحت خویش میاندیشد.
وی بعضی وقت ها که از بچگی هایش تعریف می کند، دقت که می کنم میبینم بابا حتی نتونسته بچگی کند همیشه داشته تلاش میکرده برای موفقیت و بهتر زندگی کردن. بابا حتى تلاش میکند ما ناراحتیهایش را نفهمیم، وقتایی که حالش خوب نیست و درد می کشد به روی خودش نمی آورد بعضا بعد از آن که شرایط مساعد شد از آن شرایط تعریف میکند.
بعضی روزا دوست دارم یک روزی بیاید که بابا خیالش از آینده ماها راحت شده باشد و کمتر کار کند و کمتر خودش را اذیت کند و کلاً کمتر نگران ما باشد.
در جایی خوانده بودم آدما خوبه چیزهایی که دارند و برایش خوشحالند در جایی بنویسند و هر روز به خاطر داشتنشان خدا را شکر کنند، همه ما کلی بهانه برای شکر کردن داریم یکی از بهانه های من برای شکرگذاری، حضور و دعای پدرم هست، من تاثیر دعا پدر و مادر را بارها در همین مدتی که زندگی کردم به چشم دیده ام.
به هر حال پدر و مادرم و صفحه اول شناسنامهام می گویند: که در هشتم تیر در گرما گرم تابستان سال هزار و سیصد هفتاد و هفت نزدیکای اذان صبح، در بیمارستان يحيینژاد بابل دختری گام در سرای خاکی نهاد تا برای اولین بار با سلام به خورشید فلک پیما جلوه جمال نور و زیبایی را به تماشا بنشیند. آن دختر نیک بخت من بودم که به دنیا آمدم.
اشتباه نشود، ما در شمال، که چون شال سبزی بر گردن خزر پیچیده، زندگی نمی کردیم ولی مادرم شمالی بودند و لذا نزدیک زایمانش که میشد میرفتند شمال خانه پدربزرگم، تا هم از آرامش جسمی و روحی برخوردار باشند و هم در صورت لازم از کمک خانواده خود بهرمند گردند.
محل سکونت ما فیروزکوه بود و پدرم هم اصالتاً اهل فیروزکوه بودند. من سومین گل گلزار این خانواده ام و دو گل بزرگتر این خانواده یک خواهر و یک برادر است، دو ساله بودم که گل دیگری در این گلزار شکفت و در واقع خواهر کوچکم فاطمه خانم خرامان، خرامان به دنیا آمد.