به یاد لب عطشان حسین
خاطرات دوران دفاع مقدس با همه سختیها بسیار شیرین و لذت بخش است. بنده با توجه به اینکه مدت سه سال و اندی در سراسر سرزمین جبهههای نبرد حق علیه باطل با اینکه در بیش از دوازده عملیات شرکت داشتم. خاطرات تلخ و شیرین بسیاری را تجربه کردم.
برای شناسایی نیروهای خودی و عراقی از کلمات معروف گچ پچ استفاده می کردیم. برادر اسماعیل ایروانی که از بچه های ورامین و از دوستان من بود و همیشه با هم بودیم قرار گذاشته بودیم در هر شرایطی همدیگر را گم نکنیم. نبرد ادامه داشت تا اعلام کردند باید از کانال عبور کنیم.
همین طور که به صورت نیم خیز در حرکت بودیم ناگهان یکی از مزدوران عراقی که در یک سنگر کمین کرده بود با مسلسل گرینوف ما را زیر آتش گرفت در همین حین یک لحظه احساس کردم پای چپم همراهم نیست دست زدم به پام دیدم هست ولی هیچ حرکتی ندارد و توان بلند کردن آن را ندارم بناچار اسلحه ام را حمایل کردم و روی زمین خوابیدم.
ضعف شدیدی همه وجودم را فراگرفت پس از چند لحظه احساس درد و سوزش عجیبی به سراغم آمد با زحمت توانستم جای اثابت تیر که بالای رانم بود را پیدا کنم با چفیه که دور گردنم بود روی زخم را بستم چند لحظه بعد امدادگرها رسیدند زخم مرا که هم از جلوی ران و هم از پشت بود بستند اما خونریزی ادامه داشت. درگیری هم چنان سختتر و سختتر می شد عراقیها ضمن عقب نشینی با توپخانه و انواع خمپاره منطقه رو زیر آتش گرفته بودند خونریری شدید خیلی منو تشنه کرده بود.
اگر اغراق نکرده باشم یاد لب عطشان اباعبدالله و طفلانش در روز عاشورا افتادم بخاطر ندارم چند ساعت بیهوش و چه مدت بهوش بودم اما صدای آشنایی که بی رمق امدادگرها را صدا می زد منو متوجه خودش کرد با زحمت و سینه خیز خودمو بهش رسوندم و دیدم برادر ناصر کاشی اعزامی از ورامین و از دوستان خودم هست.
دستش دو تا تیر خورده بود و از اون عبور کرده و در پایش مانده بود. با زحمت زیاد زخمشو بستم ولی خونریزی شدیدی داشت. در همین حال چند مجروح دیگر که در نزدیکی هم بودیم دور هم جمع شدیم و قرار گذاشتیم اگر عراقی ها آمدند هر کس توانست با اسلحه و هر کس نتوانست با نارنجک به اونها حمله کنیم چونه هیچکس توان اسارت را ندارد.
ادامه دارد...