"محمد" شب میلاد امام رضا(ع) به دنیا آمد
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: شهید محمد منصوری، یادگار «حیدر» و «صغری» در سال 1348 در شهرستان ورامین چشم به جهان گشود. دانش آموز دوره متوسطه بود که به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد. این شهید گرانقدر در مناطق عملیاتی جنوب کشور در بیست و دوم فروردین ماه سال 1362 در عملیات والفجر یک در منطقه فکه مورد اصابت گلوله دشمنان اسلام قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر وی را در گلستان شهدای حسین رضا به خاک سپردند.
قسمت اول روایت خواندنی از مادر شهید «محمد منصوری» را در ادامه مرور میخوانیم:
نذر کرده بودم اگر خدا به من پسر بدهد اسمش را محمد بگذارم. در شناسنامه اسمش را فرامرز ثبت کردند اما من سر نذرم ایستادم. تنها پسرم محمد، شب تولد امام رضا(ع)، نزدیک اذان ظهر به دنیا آمد. من برای زایمان قابله میآوردم خانه، اما سر محمد آقای منصوری گفت: این ها از لحاظ پزشکی مطمئن نیستند، باید بروی بیمارستان. مرا برد بیمارستان فرح تهران که پسر عمهاش در آنجا کار میکرد.
من محمد را از حضرت محمد(ص) گرفتم. نماز و روزه من به هیچ وقت قطع نمیشد. وقتی متوجه شدم بچهام پسر است خیلی خوشحال شدم و از خدا تشکر کردم. دیگر هیچ دردی احساس نمیکردم. پدرش هم وقتی پرسیده بود بچه چیست؟ گفته بودند پسر که با تعجب گفته بود پسر؟! خیلی خوشحال بود و من را هم حسابی تحویل گرفت.
محمد قبل از اینکه به سن تکلیف رسیدن نماز میخواند و امام عصر(عج) را بسیار دوست داشت. یادم هست محمد 4 ساله بود که آمد پیش من و با همان زبان بچه گی درباره آقایی با کلاه سبز و عبای قهوهای حرف زد که در خانه دیده که به او لبخند میزده. دو سه مرتبه این جریان را تکرار کرد. به او گفتم مامام جان! این بار که آقا را دیدی من را صدا کن. یک روز دوید و آمد، گفت: مامان بدو آمد. رفتیم در حیاط اما کسی را ندیدم. گفت: مامان ندیدیش؟ گفتم نه. از آن موقع به بعد دیگر حرفش را هم نزد.من هم اصلا پیگیرش نشدم.
یک دفعه دیگر که 11 ساله بود دیدم از جایش بلند شد و ایستاد. گفتم محمد چه شد؟ گفت: مامان صلوات بفرست. بعد هم یک جملهای درباره حضور امام زمان(عج) گفت. تعجب می کردم اما پا پی اش نمی شدم.
ما برخلاف خیلیها، آن سالها در خانه رادیو و تلویزیون داشتیم و خبرهای جسته و گریخته از امام(ره) پخش میشد. چند روز قبل از آمدن امام(ره) شیرینی نذر کرده بودم که ایشان به سلامتی بیایند. میخواستیم برای استقبال برویم که حیدرآقا نگذاشت، میگفت: خیلی شلوغ است، نمیتوانید بروید، از همین تلویزیون ببینید.
وقتی دیدم ایشان از پلههای هواپیما پایین میآید خیلی خوشحال شدم. به روح همان محمد عزیزم قسم، همانجا گفتم آقاجان! من چیزی ندارم که قابل قربانی کردن باشد فقط یک پسر دارم که ای کاش میتوانستم تقدیمت کنم. در راهپیماییهای سال 57 هم به اتفاق آقای منصوری و محمد که 9 ساله بود شرکت میکردیم. حتی یادم هست یک هفته در تهران منزل برادرم ماندیم تا در تظاهرات شرکت کنیم. یادم می آید اولین شعار مبارزاتی که از زبان محمد شنیدم “مرگ بر حزب توده” بود.
محمد با سن کمی که داشت بچههای بزرگتر از خودش را جمع میکرد و شعارنویسی میکردند. یک شب ساواک دنبالش میکند اما او فرار کرده بود. محمد گفت: فکر کرده میتونه منو بگیره؟! میگفت: مامان لای درختهای کاج قایم شدم. خیلی بچه زرنگی بود. همیشه هم روی در اداره مخابرات شعار مینوشت تا همه ببینند.
ادامه دارد...