شهیدی از دیار عملیات ذوالفقار
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: شبی سرد و تاریک از شبهای ماه محرم بود که حدود یکصد نفر ژاندارم مسلح رژیم ستمشاهی مسجد جامع امیرالمومنین مامازند را که مرکز فعالیتهای سیاسی و انقلابی بود مورد محاصره و حمله قرار دادند. به خوبی به یاد دارم که آخرین ماههای قبل از انقلاب اسلامی ایران بود.
وقتی میخواستیم برای کمک به کسانی که داخل مسجد بودند راهی بجوییم در آن هیاهو جوانی را دیدیم بلندبالا و رشید، که با چوبدستی جلوی در مسجد ایستاده بود و یکه و تنها، درحالیکه نعرههای اللهاکبر از سینه بر میکشید، از ورود حرامیها به مسجد جلوگیری میکرد.
به خوبی یادم است که چگونه از دیدن مبارزه آن جوان رشید و شجاع، که کوچکترین ترسی از دشمن نداشت اشک شوق و سپاس به دیده آوردم. آخر او پسر من بود علی قمی بود، فرزند دلاورم که شانزدهم شهریور 1334 به دنیا آمده بود و من به نیت حیدر کرار نام او را علی نهاده بودم و در گوشش اذان و اقامه خوانده و نامش را به او گفته بودم. که بداند و به یاد داشته باشد که نامش (علی) است و باید که شایسته این نام باشد.
کشاورزی بودم سختکوش که زن و فرزندانم نان حلال میدادم. علی هنگامی که دبیرستان را طی میکرد، هم درس میخواند و هم بهمن در مزرعه یاری میرساند و از همان هنگام عصای دست من بود. بعدها که به استخدام دانشگاه ابوریحان درآمد، تبدیل به جوانی شد که من و مادرش، بانوی شهیده منور کفاییزاده، به وجودش افتخار میکردیم.
او به خاطر ارتباطی که ما با روحانیت و مبارزه در خط امام (ره) داشتیم، همواره در پی کسب معلومات معنوی و دانش عمیق سیاسی بود. به همین دلایل هم هنگامی که در سال 1356 مبارزات علنی بر علیه رژیم پهلوی آغاز شد. علی با آگاهی و آمادگی کامل، در حالیکه عشق به امام را در سینه داشت، در صحنههای مبارزه حاضر شد.
به خوبی او را به یاد دارم، هنگامی که شب و روز به مشکلات و مسائل انقلاب و انقلابیون اشتغال داشت و از محل درآمد شخصیاش به این مهم کمک مالی زیادی میکرد. مغازه کوچک او در مامازند به مرکزی جهت تهیه و توزیع و نگهداری اعلامیهها، نشریات انقلابی، اطلاعیهها و عکسهای حضرت امام تبدیل شده بود. شکوفایی انقلاب در 22 بهمنماه سال 57 گویا شکوفایی پسرم علی بود. گویا انرژی و عشقش به دین و وطن بارها و بارها بیشتر از گذشته شده بود. او پاسدار اسلام و انقلاب شد، به جهاد در راه محرومان و مستضعفان جامعه پرداخت و با افتخار و عشق در راه خودکفایی ایران اسلامی گام برداشت.
مادر شهیدهاش، که سالها بعد پس از تقدیم چندین فرزند شهید به اسلام، خود نیز به دنبال کاروان شهیدان رفت و شهیده شد، شبها پس از نمازش علی را دعای خیر میکرد و به او میگفت: علی جان امیدوارم خداوند هر آرزویی را که داری بر آورده سازد.
علی دست مادر را میبوسید و در سکوت عمیقی لبخند میزد. هم من و هم مادرش میدانستیم که تنها آرزویش پیوستن به نور و عشق الهی ست و بس. از زمانی که کردستان صحنه نبرد شده بود و برادرانش قبل از او به منطقه رفته و جنگیده بودند و به همین دلیل نتوانسته بود در آن جهاد مقدس حضور داشته باشد، مغموم و متفکر بود. میدیدم که شبها به هنگام نماز، پنهانی اشک از دیدگانش میریزد و آهسته آه میکشید. درک میکردم که چگونه بیصبرانه منتظر بود تا نوبتش فرا رسد. در همین ایام بود که یکی از برادران او یعنی حسن قمی در کردستان به شهادت رسید.
علی در فراق برادر فرماندهاش که در نهایت دلیری شهید شده بود، سرا پا شعلهای سوزان بود هنوز مراسم شهادت حسن به اتمام نرسیده بود که خبر حمله عراق به خاک ایران همه جا را فرا گرفت. علی در مراسم اربعین برادر شهیدش حسن، قسم یاد کرد که سلاح او را بر زمین نگذارد و در راه دفاع از اسلام و میهن و گرفتن انتقام خون پاک شهیدان لحظه ای از پا ننشیند.
اندکی بعد، من و مادر شهیدهاش، قرآنی در دست و دعایی بر لب علی را که عازم جبهه بود بدرقه کردیم و او که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوسته بود، از طریق پایگاه مالک اشتر به جبهه جنوب اعزام شد و چه مردانه و مصمم رفت.
علی در آن ظلمت کاذبی که دشمنان اسلام به پا کرده بودند، دلیرانه جنگید و آنچنان که میخواست از حریم اسلام و مسلمین و خون بر خاک ریخته شهدای اسلام دفاع کرد و از پا ننشست و باز نگشت.
اندکی بعد چهارماه پس از شهادت حسن، فهمیدیم که علی در تاریخ بیستم دی ماه سال 1359 در طی عملیات ذوالفقاریه آبادان، پس از نبردی سهمگین و سخت، آنچنان که آرزو داشت دلیرانه چون حیدر کرار صاحب ذوالفقار به نور و عشق الهی و به کاروان شهیدان پیوست.
ـــــــــــــ«روحش شاد و یادش جاوید باد.»ــــــــــــــ