«شهادت با خیال آسوده»
بعدازظهر یک روز بهاری بود. در شهرستان مد آباد استان لرستان هوایی پاک و عطرآگین جانها را نوازش میداد. در حیاط کوچک و با صفای خانواده یوسف پور، پدر و مادر ابراهیم، روی قالیچه کوچکی که کف ایوان پهن بود نشسته بودند و به پسرشان ابراهیم، که روبرویشان نشسته بود، نگاه میکردند.
ابراهیم، پسر هجده ساله، که همواره در مقابل والدینش مؤدب و فروتن و مهربان بود، با صدایی آهسته گفت: پدر و مادر عزیزم، خوشحالم که شما رضایت دادید تا به جبهه بروم. بعد، ابراهیم لحظهای سکوت کرد و آنگاه ادامه داد: با رضایت شما میروم چون دوست دارم با خیال راحت شهید شوم...
چشمانی پر از اشک به والدینش، که زحمتکش و فقیر بودند خیره شد. آنها هم با غرور و افتخار به ابراهیم نگاه میکردند و از داشتن چنین پسری که شجاعت داشت احساس خرسندی میکردند. مادر آهسته گریه میکرد و پدر هم سرش را پایین انداخته بود و زیر لب برای فرزندش ابراهیم دعای خیر میخواند.
ابراهیم در روز دوم مرداد 1345 به دنیا آمد. از وقتی که خیلی کوچک بود نماز خواندن را یاد گرفت، وقتی که بزرگتر شد، همیشه به موقع وقت نماز به مسجد میرفت، خواندن قرآن را هم هرگز از یاد نمیبرد. او هنگامی که پنجم ابتدایی را میخواند، مجبور شد ترک تحصیل کند تا با کار کردن به خانواده اش کمک مالی کرده باشد.
بسیار باهوش بود و هرگز به خبرها و اتفاقاتی که در کشورش میافتاد بی اعتنایی نمیکرد. و در جریانات انقلاب علیه رژیم طاغوت فعالیت داشت. پس از انقلاب، به بسیج رفت تا در جبهه جنگ علیه دشمن بجنگد. هنگام رفتن به جبهه، دیگر همرزمانش هم، با او همراه شدند تا به دهلران بروند.