دلم برای جبهه تنگ شده...
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران؛ شهید ابوذر منصورنژاد، یادگار «سلمان» و «فاطمه» یکم اردیبهشت ماه سال 1338 در شهر طالقان از توابع شهرستان ساوجبلاغ چشم به جهان گشود. وی تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد و سپس به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر چهاردهم اسفند ماه سال 1362 در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید. تا کنون اثری از پیکرش به دست نیامده است.
روایتی خواندنی از همسر شهید «ابوذر منصورنژاد» را در ادامه میخوانیم:
ترم جديد دانشگاه شروع شده بود و حدود 9 ماهی از زندگی مشترکمان می گذشت. يک روز به خانه آمد گفت: احساس خستگی ميکنم. حوصله درس خواندن ندارم. دلم برای جبهه تنگ شده؛ به بخش مهندسی رزمی سپاه مراجعه کردهام اما آنها میگويند: نيرو احتياج ندارند. ولی من هرجوری شده بايد بروم. چند روز بعد به بسيج مسجد محل زندگیمان مراجعه و ثبت نام کرده بود.
با خوشحالی به خانه آمد و گفت: بالاخره موفق شدم و چند روز ديگر عازم هستم. فردای روزی که قرار بود به جبهه اعزام شود ناگهان نيمه شب با حالتی فوق العاده عجيب بيدار شد و با صدای بلند و هق هق شروع به گريه کرد. گريههای ايشان را من قبلاً هم ديده بودم. زمانيکه از اميرالمومنين علی(ع) صحبت ميکردند تا معرفت خاص و ارادتي که به ايشان داشتند پهنای صورتشان پر از اشک میشد. اما اين گريه با همه گريههای قبل فرق داشت.
هرچه سؤال کردم چه شده کمتر جواب میشنيدم. بعد از اينکه گريههايشان تمام شد فقط يک جمله گفتن: خواب "شهيد کمالی" را ديدم. شهيد کمالی دوست و همرزشان بود که در عمليات فتح المبين به شهادت رسيده بود. و چون ديگر مايل نبودند چيزی بگويد من اصرار نکردم. بعد از رفتن ايشان به جبهه و عدم بازگشتشان من معنای آن يک جمله را فهميدم: شهيد کمالی به خواب ايشان آمده بود تا بشارت رفتن را به او داده بود.