خاطرات شفاهی شهید ابوذر منصورنژاد
نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید ابوذر منصور نژاد/ یکم اردیبهشت 1338، در شهر طالقان از توابع شهرستان ساوجبلاغ چشم به جهان گشود. پدرش سلمان و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. چهاردهم اسفند 1362، در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید. تا کنون اثری از پیکرش به دست نیامده است.
خاطرات به یادگار مانده از شهید ابوذر منصورنژاد
بسم الله الرحمن الرحيم
وبه نستعين و عليه التکلان و اليه المصير
انتظار به سرآمد انتظاري که يکسال و اندي به درازا کشيد همزمان با شروع جنگ شوق جنگيدن با دشمنان اسلام ؛ شوق همرزمي رزمندگان اسلام من به دنبال بخت «جهاد» و او در پي پاکان من در پي اينکه مي توانم مجاهد باشم غافل از آنکه آن خاص بندگان خاص است بناگاه به خود آمدم که :
باب من باب الجنه فتح الله لخاصه اوليائه ؛ اين بود که خاموش شدم و تحمل تا اينکه آزمايش الهي به سراغم آمد و پس از بحث ها و سخن ها من نيز در جرگه روندگان به جبهه واقع شدم باورم نمي شود نمي دانم چه شده امام اين را مي فهمم که مبتلا شدن به ابتلاي الهي تا اينکه در جبهه چه کنم ؟ و به اين ترتيب من پس از يکسال و اندي ؛ پاسدار شدم نامم پاسدار بود ملبس به لباس پاسداري بودم اما با پاسداري فرسنگها فاصله داشتم تا توفيق الهي سر رسيد از من نيز براي آزمايش ثبت نام بعمل آمد از طرفي خوشحالم از اينکه ثبت نام شدم ؛ از طرفي ترسان و وحشت زده ؛ فکرش آزارم ميدهد حتي نمي خواهم بر آن روز بينديشم چه روز بدي است ؛ چه روز منفوري است ؛ روزي که در آن روز سرافکنده باشم و از آزمايش تو جان سالم به در نبرم خدايا راضي نباش که غمگين باشم و سرافکنده خدايا چه زيباست به دست دشمنان تو کشته شدن و زيباتر کشتن دشمنان تو و من بدين دو اميد در ساعت نزديک يک نيمه شب دفترم را مي بندم و به ياد تو و پس از کمي مناجات به بستر مي روم تا ساعت 5/5 صبح براي اعزام به آوردگاه حق رهسپار شوم .
بسم الله الرحمن الرحيم
بله ؛ پس از مدتها قطار سواري به يکي از پايگاههاي سپاه که ظاهراً سابقا يکي از خوابگاههاي دانشگاه جندي شاپور اهواز بود . رسيديم خيلي خسته بوديم امام بچه ها آنچنان شاد و خوشحال بودند که
عليرغم تمام خستگي راه آمادگي هر کاري را داشتند و اين از ويژگي هاي انقلاب ما بود . بچه ها 15 نفر 15 شدند وبه هر 15 نفر يک اطاق رسيد ما هم با بچه هاي خودمان بار وبنه خودمان را جابجا کرديم و هر کدام درجايي پس از نماز دراز کشيدند . من صبح ساعت 5/4 بوسيله يکي از برادران بيدار شدم از جبين هر کدام از بچه ها زيبائي مي باريد . بهر حال من همه را زيبا مي ديدم و چقدر هم زيبا ؛ زبان از بيان و قلم از نوشتن قاصر ؛ همه دوست داشتني ؛ چهره ها از هيجان پيروزي و شهادت توامان آنچنان بشاش است که تنها براي درک آن ميتوان بيايي و ببيني ؛ و هر کي براي خدا کارش را خالص کند چنين است ؛ آري
بسمه تعالي
هوا ؛هواي بهاري تهران کمي به هواي شمال شبيه است يعني مرطوب ؛ براي ما که از تهران و زمستان آن خارج شده ايم بي شباهت به بهشت نيست و شايد تداعي بهشت را براي ما ميکند .با وجود اين وديدن اين هوا؛ ميل و رغبت ما به آنجا ( بهشت ) بيشتر ميشود؛ نمي داني چقدر دوست داريم که به بهشت برويم اما چگونه مي توان به آنجا راه يافت پس گوش کن با قت :
يا ايها الذين آمنوا هل ادّ لکم علي تجاره تنجيکم من عذاب اليم * تومنون بالله و رسوله و تجاهدون في سبيل الله باموالکم و انفسکم ذلکم خير لکم ان کنتم تعلمون * يغفر لکم ذنوبکم و يدخلکم جنات تجري من تحتها النهار و مساکن طيبه في جنات عدن ذلک الفوز العظيم * و اخري تحبونها نصر من الله و فتح قريب و بشّر المومنين .
اي اهل ايمان ( اي پاسداران ايمان ) آيا شما را به تجارتي سودمند دلالت کنم ؛ تجارتي که شما را از عذاب دردناک جهنم نجات ميدهد پناه بر خدا از الله اکبر الله اکبر .... گوش کن ؛ گوش کن
و آن تجارت ؛ اين است که به خدا و رسول او ايمان بياوريد . خدايا نصيب ما هم بکن ؛ ايمان به خداو رسولش ؛ به ملائکه ؛ به غيب ؛ به .... و با مال وجانتان در راه او جهاد و مبارزه کنيد و اين براي شما بهترين است اگربدانيد گناهانتان را خواهد بخشيد وشما را در بهشتهايي که نهرهايي در آن جاري است وداراي جايگاههاي زيبا است داخل ميکند آري در بهشتهاي جاودان عدن واين يک رستگاري بزرگ است و اين يک فوز است فوز ؛ فوز ؛ فوز ؛ و تجارت ديگري که آنرا هم دوست خواهيد داشت و يقيناً انتظارش را مي کشيد و در رسيدنش لحظه شماري ميکنيد همچنين بچه ها ؛ بي صبرانه انتظارش را مي کشند و هر کسي به زبان حال خودش چيزي را مي خواند ؛ غزل ؛ نوحه ؛ سرود ؛ دردنامه و .... مثلا ً الان که من و يکي از برادران ( کمالي ) داخل حياط نشسته بوديم از پنجره هاي ساختمان از هر کدام نوحه و غزل بخصوصي بگوش مي رسيد و صداها در هم تلفيق مي شد و آنچنان دردناک بود که چه بگويم هر صاحب دلي را دردمندانه به گريه وا ميداشت و همهمه اين پاکبازان با درگاه ذات احديت يک چيز را نويد مي داد و آن پيروزي در اين حمله بود ( انشاءالله ) من واقعاً اميدوارم ؛ پيش خود يقين دارم ؛ پس به بقيه آيه گوش کن :
تجارت ديگري که آنرا هم دوست خواهيد داشت پيروزي از کمک از جانب خدا و فتح نزديک و بشارت باد بر مومنين و چه زيبا حال ما را قرآن بيان فرموده همين امروز به هر کدام از ما يک پلاک با يک زنجير دادند تا با آن در صورت شهادت يا جراحت بتوانند شناسائي کنند و بچه ها اين گردنبند ها را که گردنبندهايي که تنها ديگران از روي آن مي توانستند جنازه هامان را تشخيص بدهند ؛ گويي که گردنبند داماديشان را به گردن مي کنند مي بوسيدند ؛ مي بوئيدند و با شوق و شعف به گردن مي افکندند سر مست از اين باده که اولين بار حسين عليه السلام آن را نوشيد ؛ در انتظار فرمان بسر مي
بردند تا دستور از جانب سرداران امام صادر گردد تا يکباره صداميان را نابود کنند وياران بدر و حنين و خندق و احد و صفين و کربلا و نيز اصحاب صفه که هميشه آماده بودند تا با نزول آيات جهاد در راه خدا مبارزه کنند اينک به صورت سبز پوشان پاسدار تجلي نموده بسر مي برند توگوئي که اصحاب صفه وياران مولا در انتظار فرمان مولا علي هستند و تاريخ تکرار ميگردد.
دوم اسفند 1360
بسمه تعالي
کمالي رضايت خدا را جلب کرد و به لقاء پروردگاش شتافت و اکنون در نزد خدا روزي ميخورد اما ابوذر را خدا نپذيرفت و با قلبي آکنده از درد و رنج به تهران آمده که خداي بزرگ او را هم بپذيرد.
بسمه تعالي
من دوست دارم ؛ من مردم را دوست دارم ؛ ضعيفان را دوست دارم ؛ کميته را دوست دارم ؛ ارتش را دوست دارم ؛ ياران امام را دوست دارم ؛من امام را دوست دارم ؛ من سپاه را زياد دوست دارم ؛ امام امام را دوست دارم ؛ پاسداري را دوست دارم ؛ جبهه را دوست دارم ؛ من شهيدان را دوست دارم ؛ دوستان شهيدان را دوست دارم ؛ قرآن را دوست دارم ؛ من لبخند امام را دوست دارم ؛ فرياد امام را دوست دارم ؛ سکوت امام را دوست دارم ؛ زمين و آسمان را و هر آنچه که در آن است را دوست دارم ؛ من شهادت را زياد دوست دارم ؛ جنگيدن را دوست دارم ؛ تلاش را دوست دارم ؛ کار را دوست دارم ؛ من شهيد را بزرگ ميدارم ؛ من رجايي را دوست دارم ؛ من رسول الله را دوست دارم ؛ علي را دوست دارم ؛ دوستان علي را دوست دارم ؛ من غذا را دوست دارم و خيلي چيزهاي ديگر را دوست دارم ....... و من اينهمه را براي خدا دوست دارم در غير اين صورت دوست ندارم که دوست بدارم .
بسمه تعالي
يغفرلکم ذنوبکم و يدخلکم جنات تجري من تحتها النهار و مساکين طيبه في جنات عدن ذلک الفوز العظيم
امشب به ما چيزهايي گفتند اسامي را ثبت کردند حتي به من نويد خط مقدم جبهه را دادند من نمي خواهم به اراده خودم به خط مقدم بروم من دعا مي کنم که خواست خدا بر خط مقدم بودن من تعلق بگيرد و من مطيع فرمانده هستند چرا که خيال مي کنم در سپاه تبعيت از فرماندهي تبعيت از امام است و من به اين ايمان دارم درهر حال دوباره آيه را بخوانيد همه چيز آماده است اين طور نيست همه چيز آماده است تنها يک لطف خدا ميخواهد که خدا قسمت کند انشاءالله
بسمه تعالي
پيروزي را به چشم ديديم ؛ بسيار بزرگ بود 30 هزار نفر از دشمن کشته ؛ زخمي واسير شدند ضربه بر پيکر دشمن آنچنان قوي بود که خود را باخت و گيج و متحير شد و اعجاب جهان را برانگيخت فتح آنچنان آشکار بود که مبين ناميدندش لکن چشم دشمن خيره شد ابتدا خواست که انکارش کند اما نتوانست خوشا به حال آنها که شهيد شدند و در جنت الهي بسر مي برند و کمالي نيز خوشا به حالش
والسلام / بیستم فروردین 1360
بسمه تعالي
السلام عليک يا ابا عبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائک عليک من سلام الله ابدا ما بقيت و بقي اليل و النهار
و برشما اي شهيدان رقابيه اي بزرگان و پيران کم سن و سال طريقيت ؛ او گفت که شما راهي را پيموده ايد که پيران 80 ساله نپيمودند و تو اي ابوذر بنگر که آنها بکجا رسيدند و تو درکجا هستي آنها رفتند رفتند رفتند و تو باز ماندي آنها کجا و تو کجا
بسمه تعالي
ميوه اگر برسد حتماً از ساقه جدا ميشود ؛ ولي بعضي از ميوه ها نمي رسند و هرگز نمي رسند و قبل از رسيدن طعمه کلاغ ميشوند کلاغ آنرا نوک ميزند و از حال طبيعيش خارج ميشود آنگاه به زمين مي افتند و مي پوسند و نابود مي شوند و چه بد ! من نمي خواهند طعمه کلاغ شوم و نمي خواهم طعمه درندگان و وحوش بيابان گردم من ميخواهم برسم ؛ پخته شوم و آنگاه خودم جدا شوم و به سوي معشوق پرواز کنم و درجوار او قرار گيرم و من تنها به اين مي انديشم و شهيد يک ميوه رسيده است مراحل تکامل را پشت سر گذارده و اکنون به حق پيوسته است .
ساعت ده و سی دقیقه شب / روز سیزدهم اردیبهشت 1361
بسمه تعالي
قلبم ؛ روحم و جانم طوري شده که خيال مي کنم بايد درجبهه باشم مي انديشم که اينجا نمي توانم باشم گو اينکه دلم ميخواهد اينجا باشم ( تهران ) و بعضي از کارها را انجام دهم ليکن نمي توانم بمانم ديگر برادران من به من ميگويند بمان و اينجا کار بکن و ليکن من نمي توانم مي خواهم ولي نمي توانم مي گويند تلقين به خود ميکني ولي تلقين نمي کنم من بايد به جبهه بروم آنجا را ميقات مي بينم آنجا زيباست ؛ غمش ؛ اندوهش ؛ دردش ؛ پيکره پاکانش؛ ياد خدايش ؛ وهمه چيزش زيباست ؛ و من مي خواهم در آنجا ببينم ؛ هرطور شده خودم را مقدار بالا بکشم از آنچه در اينجا خوبش نميدارم و دراين آرزو و بدين اميد ومن جز بدين نمي انديشم. باشد که خداي بزرگ بار ديگر لياقتي عطا کند و من درصف آن کودکان کم سن وسال که پيران 80 ساله طريقند قرار گيرم و بفهمم شهيد را و ميخواهم بفهمم شهيد را بدين اميد و در اين انديشه.
بسمه تعالي
من دوست ندارم ؛ من گناه کردن را دوست ندارم ؛ضد انقلاب را دوست ندارم ؛ نماز بدون توجه را دوست ندرام ؛ريا را دوست ندارم ؛ کبر را دوست ندارم ؛ دوست ندارم که از پيش خدا رانده شوم ؛ دوست ندارم کاري را که خدا برايم نمي پسندد بي صبري را دوست ندارم ؛ جهنم را دوست ندارم ؛ مخالفان امام را دوست ندارم ؛ من آنرا که امام دوست ندارد ؛ دوست ندارم ؛ اصلا ً آن چيزي که امام دوست ندارد دوست داشتني نيست ؛ من شکم گرسنه مستضعفان را دوست ندارم ؛ من جنگ را دوست ندارم ؛ اما هميشه جنگ را نمي توان دوست نداشت ؛ من همه اينها را چون خدا دوست ندارم ؛ دوست ندارم ؛ من از خدا ميخواهم که هرچيز را که او دوست ندارد دوست نداشته باشم و من به خدا پناه مي برم از اينکه دوست داشتم
بیست و هشتم خرداد 1361
خاطره اي ديگر از برادر شهيد ابوذر منصور نژاد
شهيد ابوذر روزی به محل کار من آمد و اصرار داشت که شام به منزل او برويم من هم قبول کردم و با خانواده به خانه ي او رفتيم اوشروع به صحبت کرد و گفت : مي خواهم مطلبي را به تو بگويم که به آقاجون ومامان نگفته ام .من فردا عازم جنگ هستم،
همسر من باردار است بيشتر به او سر بزنيد من به او گفتم به جبهه نرو حالا که برادر کوچکتر مان درجبهه است بهتر است که تو ديگر نروي. تو که مرتب مي روي حالا هم که زنت حامله است بهتر است که پيش او او بماني .
اما او تصميمش را گرفته بود .او عاشق جبهه بود از اين رو هيچ قدرتی نمي توانست مانع رفتن او به جبهه شود .او رفت و از دو کوهه تلگرافي برايم فرستاد که حالم خوب است صبح عازم رفتن به خط مقدم هستيم. واين آخرين کلامي بود که از او داشتيم ...
عشق رسيدن به معشوق چنان او را سر مست کرد ه بود که سر از پا نمي شناخت .او به دنيا ي خاکي تعلق نداشت .
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران