شنبه, ۰۷ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۱۷
نوید شاهد - سردار باقرزاده فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین در روایتی از سردار شهید «محمدرضا رسولی» می‌گوید: «در مهران مستقر بودیم، بنا بود صبح برای کار به قلاویزان برویم. صبح در حال حرکت بودیم که شهید رسولی آمد و گفت: «من یک جایی را سراغ دارم.» گویا همان شب آن محل را در خواب دیده بود؛ گفتم: «کجاست؟» به اتفاقِ هم به جایی که در نظر گرفته بود رفتیم.»

نور

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران: شهید «محمدرضا رسولی» هجدهم اردیبهشت ماه 1352،‌ محمدرضا در منطقه شمیران واقع در تهران متولد شد. 5 سالش بود که به همراه خانواده، به شهرستان ملارد عزیمت نموده و در آنجا ساکن شدند. تحصیلاتش را تا مقطع سوم دبیرستان ادامه داد.

در سن 13 سالگی به همراه پدرش با گذراندن 4 ماه دوره آموزشی در پادگان سید الشهدا 6 ماه به جبهه اعزام گردید وقتی به سن خدمت سربازی رسید، به عضویت سپاه در آمد و وارد ستاد کل نیروهای مسلح شد. و در تاریخ 1372/2/2 در نیروی هوایی سپاه در قسمت لجستیک گروه مخابرات استخدام گردید و پس از چند ماه به مرکز آموزش 06 نزاجا معرفی شد و موفق به اخذ سردوشی گردید.

محمدرضا به ورزش علاقه زیادی داشت و عضو تیم تکواندو و فتح سپاه نیز بود. ایشان به همراه 6 تن از دوستان همدوره ای خود در آبان 1373 به تشکیل کمیته جستجوی مفقودین پیوست و در اندک زمان مسئول ستاد جستجو مفقودین در منطقه عمومی غرب، به وی محول گردید.

محمدرضا ازدواج می کند و تشکیل خانواده می دهد. یک سال پس از ازدواجش در تاریخ 1374/1/23 به همراه همرزمانش در منطقه مهران – قلاویزان مشغول کار تفحص پیکر مطهر شهدا بودند که پایش به قله انفجاری مین والمیر گیر کرد و برای جلو گیری از شهادت سایر دوستان خودش را روی مین انداخته و از ناحیه دست و صورت و سینه به شدت جراحت برداشته و در راه انتقال به بیمارستان به فیض شهادت نائل شد.

من نذر کرده بودم

سردار باقرزاده فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین می‌گفت: این خاطره همواره در ذهنم است که وقتی مصوبه سرلشگر فیروزآبادی درباره استمرار خدمت محمدرضا رسولی در لباس پاسداری را به اطلاع او رساندم. از شدت شعف، خدای متعال را شکر گفت و ناباورانه اظهار کرد: «یعنی دیگر تمام است و ما پاسداریم؟! خدا را شکر، من نذر کرده بودم.»

معبر

در مهران مستقر بودیم، بنا بود صبح برای کار به قلاویزان برویم. صبح در حال حرکت بودیم که شهید رسولی آمد و گفت: «من یک جایی را سراغ دارم.» گویا همان شب آن محل را در خواب دیده بود؛ گفتم: «کجاست؟» به اتفاقِ هم به جایی که در نظر گرفته بود رفتیم. او همزمان مشغول شناسایی کار تفحص بود که به میدان مین برخوردیم. شهید رسولی شروع کرد به خنثی مین‌ها و برای بچه‌ها معبری باز کرد که در همان مکان موفق به پیدا کردن پیکر مطهر پنج شهید شدیم.

آن عطر، آن رفیق

لطیف صادقی رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس ایلام می‌گوید: «مدتی بود کسالتی بر من عارض شده بود و چند روزی در منزل بستری بودم. به خاطر نداشتن تلفن، موفق نشدم با رضا تماس بگیرم. وقتی رضا فهمید در منزل بستری شده‌ام، به اتفاق جمعی از دوستان تفحص با دسته‌های گل و پاکت‌های شیرینی به عیادتم آمدند. شب زیبایی بود. بچه‌ها همانطور که دورتادور اتاق نشسته بودند، شروع کردند به مولودی خواندن. شهید رسولی هم با لحن شیرینی که داشت، فضا را عطرآگین کرده بود. موقع خداحافظی، شهید رسولی جعبه فیلمی را از جیب بیرون آورد، درِ آن را باز کرد، نزدیک من آورد و گفت: «بو کنید!» بوی عطر عجیبی به مشامم رسید، باور کنید تا به حال خوش‌بوتر از آن عطر به مشامم نرسیده بود.
از او پرسیدم:«این را از کجا آورده‌ای؟»
گفت: «قسمتی از خاک شهید است.»
بوی عطرآن به نحوی در من تأثیر گذاشت که صبح فردای آن روز دیگر احساس کسالتی نکردم.
مادرم همیشه خواب او را می‌دید و به من می‌گفت:«همان رفیق‌ات که خاک شهید را به تو داد، احتمالا شهید می‌شود.»
من پرسیدم: «چطور؟»
گفت: «وقتی ایشان را در خواب می‌بینم چهره‌ای نورانی دارد.»

بهترین مردن

یک روز شهید رسولی پیراهن زیبایی را پوشیده بود. به شوخی گفتم: «چه خبره؟ زیاد به خودت می‌رسی؟»
جواب داد: «از هر چیزی، خوبش را دوست دارم. تا جایی که می‌خواهم بهترین مردن را داشته باشم.»

راوی: امیر صادقی
تابوت من

یک روز با هم به سردخانه بیمارستان امام خمینی(ره) ایلام مراجعه کردیم. ناگهان با چهره‌ای غرق در اشک و عشق به خدا گفت:«آقای مرادی، این تابوت را به خاطر من گذاشته‌اند و روزی هم این تابوت نصیب من خواهد شد.»
به وحدانیت خدا سوگند یاد می‌کنم که این حرف را از آن عاشق حسینی شنیدم. بعد از شهادت ایشان، رفتم و نگاه کردم. دیدم پیکر پاکش را دقیقا در همان تابوتی که خودش از قبل انتخاب کرده بود، گذاشته بودند.

راوی: حمید مرادی
دستگیری از مصدومین

روزی دیدم که آقای رسولی بچه‌ای در آغوش گرفته و لباسش خونی شده است. از ماشین ایشان سه بچه و دو زن مجروح پیاده شدند. از آقای رسولی سؤال کردم:«اینها چه شده‌اند؟» گفت: «وقتی که از مقابل تیپ شما عبور می‌کردم، دیدم که نیسانی واژگون شده و بچه‌ها که عقب سوار شده بودند، مجروح گردیده‌اند و ما هم به کمک آنها رفتیم.»
فردای همان روز به عیادت آنها آمده بود. متاسفانه سه تن از بچه‌ها از دنیا رفته بودند و ایشان خیلی ناراحت شد و از من خداحافظی کرد و رفت.

راوی: قاسم طباطبایی
چه لیاقتی!

برادر پاسدار بختی، فرمانده قرارگاه جست‌وجوی مفقودین تعاون غرب سپاه، می‌گوید: جلسه شروع شد. اولین کلمه‌ای که برادر رسولی فرمود این بود: «ما مدیون خانواده‌های شهدا و مفقودین هستیم و فکر نکنید مسئولیتی را که ما در این منطقه به عهده گرفته‌ایم، مسئولیت سبکی است. مسئله مسئله شهداست.»
چنان در مسائل مدیریتی و نظامی، با وجود سن کمی که داشت ‌(۲۲ سال)، خبره بود که این امر مرا متحیر کرده بود و به خودم می‌گفتم: «چه لیاقتی پیدا کرده‌ایم که چنین فرماندهی بالای سرمان باشد و دستمان بگیرد.»
هر چه می‌گویم، عمل می‌کند...
هنگامی که یکی از سربازها بر اثر انفجار مین مجروح شده بود و به بیمارستان انتقال یافت، برای اولین بار بود داخل بیمارستان می‌دیدم که مسؤلی به سربازش چنین رسیدگی می‌کند. هر چه آن سرباز می‌خواست، برایش تهیه می‌کرد.
به آن سرباز گفتم: «چرا اینقدر از او درخواست می‌کنی؟»
جواب داد: «آخر، او اولین کسی است که می‌بینم هر چه می‌گویم عمل می‌کند.»

راوی: قاسم طباطبایی
مبادا در حق سربازها ظلم کنی!

چون من در آشپزخانة قرارگاه بودم، برادر رسولی همیشه به من تذکر می‌داد: «زورقی! مبادا در حق سربازها ظلم کنی. غذا را یکسان بکش. اول غذای سربازها را جدا کن و بعد غذای ما را بیاور.»
بعضی وقت‌ها که غذا دیر می‌شد، می‌آمد و کمک‌مان می‌کرد. به ایشان می‌گفتم: «آخر یک افسری گفته‌اند، یک فرمانده‌ای گفته‌اند!»
می‌گفت: «نه، وجب به وجب خاکمان یک شهید بلکه حتی دو شهید داده‌ایم، این حرف‌ها نیست.»

انتهای پیام/

منبع: سایت کمیته جستجوی مفقودین

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده