معرفی کتاب| «یادگاری به معشوق»
عکس یادگاری
سال 1361 مادر با تبسمی بر لب، روبروی علیرضا و محمدرضا نشسته، نگاهش را بین آن دو می گرداند و ذکر می گفت: «الحمدلله، الحمدلله...» خورشید تمام جذبه اش را نشان می داد، انگورهای تاِک حیاط در آرزوی رسیدن بودند، علیرضا و محمدرضا هم سرمست از با هم بودن، مانند همیشه.
سر در حیاط خانهِ روستایی را یاسهای سفید پوشانده بود و در هر قسمت خانه درخت و یا گلدانی به چشم میخورد. محمدرضا از روی موتورسیکلت که در کنار دیوار قرار داشت پایین آمد، تقهای به جک زد، موتور به حالت گردن کج ماند. سپس رو به مادرِ علیرضا کرد و گفت: «زن دایی حالا شما بیا، پیش علی بایست تا من ازتان عکس بندازم.»
آخرین دانه تسبیح هم به دوستانش ملحق شد. تشک هیزم کهنه، خشی خشی کرد و مادر از جایش بلند شد. نیمی از روسری و پیراهن همچون برفش میدرخشید. دمپایی های دهان بسته اش را پوشید و گفت: «نه محمدرضا جان ممنون علیرضا اینقدر از من عکس انداخته که دیگه آلبوم جا نداره، شما هم الان می خواین برید باغ، اونجا فیلماش لازم میشه» علیرضا لبخندی زد و رویش را به سوی مادر برگرداند و گفت: ننه جون کل فیلمای عالم فدای سرت.