خاطرات هولناکی از جنگ کردستان داشت!
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید حسین مرحمتی اول دی ماه سال 1345 در جوار مرقد حضرت علی (علیه السلام) در شهر نجف اشرف به دنیا آمد و در سن هشت سالگی به همراه خانواده، بر اثر فشار حاکم بعثی عراق یعنی صدام به ایران بازگشت. این خانواده در هجرت به ایران در جوار آستان مقدس حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام ساکن شدند. او در 19 سالگی در منطقه فاو به شهادت رسید. 30 بهمن ماه 1364 در عملیات والفجر 8 شربت شهادت را نوشید. خواهر شهید مرحمتی خاطرات او را روایت کرده که در ادامه می آید:
ماجرای رضایت گرفتن از مادر/رضایت بده تا شفاعتت کنم
بعد از ثبت نام رفت پادگان امام حسین علیه السلام و سه ماه دوره دید. کلّی ورزیده و قوی شده بود چون حسین خیلی لاغر و نحیف بود. بعد از پایان دوره حدودا آخر اسفند ماه بود که آمد منزل تا آماده شود برای اعزام به جبهه. قبل از رفتن دوباره برگه رضایتنامه را آورد و به مادر داد و گفت: «اجازه بده بروم.» مادر اشاره به پدر کرد و گفت: «پدرت اجازه داده برو. من نمی توانم خودم را راضی کنم. حاجی و عباس همه اش جبهه اند، لازم نیست دیگر تو بروی.» حسین گفت: «اول اینکه رضایت شما برایم مهم است، در ضمن مادر، خیلی ها یک پسر دارند که فرستادند جبهه. بعضی پنج پسر دارند که همه راهی جبهه شده اند. وظیفه که تعدادبردار نیست. هرکس تکلیف خودش را باید انجام بدهد. الان جهاد بر هر مسلمانی واجب است و با رفتن برادرانم از من ساقط نمی شود. اگر راضی شدید چه بهتر چون امام فرمودند: «بدون اجازه والدین به جبهه نروید و سعی کنید رضایت آن ها را بدست آورید» وگرنه مجبورم بدون رضایت شما بروم.»
مادر گفت: «حسین اگر رفتی و شهید شدی چه کار کنم؟ من شماها را با سختی بزرگ کردم.» مادر چشم دوخته بود به حسین و منتظر بود ببیند حسین چطور می خواهد او را راضی کند. یک مرتبه حسین گفت: «مادر رضایت بده من بروم جبهه و ادای دِین کنم. اگر زنده برگشتم که هیچ، ولی اگر شهید شدم قول می دهم شما را اول از همه شفاعت کنم.» مادر بعد از سکوتی سنگین سرش را بالا آورد و به حسین که صبورانه و نگران نگاه می کرد، گفت: «باشه قبول...» شوک عجیبی به حسین وارد شد. او آنقدر آرام و متین بود که معمولا احساسات خود را بروز نمی داد. اما این بار درحالیکه برگه رضایت نامه در دستش بود، بلند شد و دورتادور اتاق چرخید و با صدای بلند گفت: «خدایا شکرت! بالاخره راضی اش کردم.» و اینگونه حسین با خیال راحت و رضایت والدین به جبهه اعزام شد.
اولین اعزام بعد از سیزده به در
اولین اعزام او 14 فروردین سال 1362 بود یعنی یک روز بعد از سیزده به در. او به جبهه غرب یعنی کردستان اعزام شد که سخت ترین و تلخ ترین خاطرات را از آن منطقه داشت. شبِ قبل از اعزام، ساکش را آماده کرد. وسایل مورد نیاز را گذاشت. صبح با ذوق و شوق عجیبی، خیلی تمیز و مرتب آماده رفتن شد. موقع خداحافظی دوره اش کردیم و گفتیم: «حسین چقدر به خودت رسیدی و شیک کردی. مگر مهمانی می روی؟» نگاهی به قد و بالای خودش انداخت و رفت کنار باغچه حیاط، مشتی خاک برداشت و کتونی های سفیدش را خاک مالی کرد و گفت :«حالا خوب شد خیلی برق می زد.»
اعزام از حرم سیدالکریم
زمان جنگ بچه های رزمنده در سپاه شهرری جمع می شدند و بعد پیاده می آمدند حرم حضرت سیدالکریم. در صحن جامع بعد از نوحه خوانی و سینه زنی، در میان دود اسپند از زیر قرآن رد شده و با خانواده های خود وداع کرده و می رفتند. حسین که رفت سپاه، ما هم حاضر شدیم و به بدرقه او رفتیم. در تمام سه سالی که جبهه می رفت این کار ما بود.
خاطرات هولناکی از جنگ کردستان داشت
اولین اعزام حسین به کردستان چند ماهی طول کشید. بیشتر نیروی دشمن در کردستان ستون پنجم و خودی بود و جنگیدن با آنها به مراتب سخت تر و هولناک تر از دشمن بعثی بود. نفوذی ها قابل پیش بینی نبودند. حسین از این اعزام خاطره هایی داشت مثل سربریدن بچه های سپاه، دزدیدن بچه ها و لودادن مقر بچه های بسیج توسط بعضی عناصر نفوذی. اما اعزام های بعدی حسین به مناطق جنوب بود. پادگان دوکوهه، اندیمشک، شلمچه، دزفول، جزیره مجنون، طلائیه آخرین اعزامش هم به اروندکنار(فاو) بود.
انتهای پیام/