خواهر شهید "حسین محمودی کمال آبادی" می گوید: «هميشه حسين می‌گفت: اگر موفق شدم در دانشگاهی که استادش امام حسين (ع) است مدرک بگيرم بايد جز صابرین باشيد و گرنه بعد از پایان جنگ همان راهی که خداوند برايم مقدور ساخته ادامه می دهم.»
عزیزانم؛ از شما می خواهم جز صابرین باشید

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران، شهید حسین محمدی کمال آبادی، معاون فرمانده گردان در جزیره مجنون بود، روایتی خواهرانه از این شهید گرانقدر را در ادامه می خوانید.

پدر و مادر را راضی و قانع کرد با خواهرها با هر طريقی صحبت کرد. کارهایی می‌کرد که در اين چند سال نکرده بود. يک روز فرم خود را پوشيد و گفت: می‌خواهم به اصفهان نزد آن خواهرم بروم گفتيم: چه عجب! تو فرم خودت را پوشيدی در جواب گفت: آخر خواهرم هميشه می‌گفت دوست دارم برای يک بار هم که شده تو را در لباس سياه نبينم.

اورکت به پدرم داد و گفت: پدر جان دوست دارم اين را هيشه شما بپوشيد من يکی دارم کافی است و به پدرم داد و عازم اصفهان شد.همه فاميل تعجب کرده بود طبق گفته فاميل و خواهرم که همه جا با او بودن تمام فاميل از کوچک تا بزرگ سر کشی و خداحافظی و حلاليت می‌طلبید و همه می‌گویند حسين تو را چه می‌شود.

حسین ماندنی نیست!

وقتی به منزل خاله‌ام می رود که او هم يک فرزند شهيد و يک مفقود دارد. شوهر خاله‌ام می‌گوید: هر چه می‌خواهید حسين را تماشا کنيد هر چه حرف داريد بزنيد چون ديگر حسين را نمی‌بینید حسين در جواب می‌خندید اما من ناراحت می‌شدم.

خلاصه وقتی خداوند بخواهد ديگر و چيزی نمی‌ماند. بايد روز هفدهم بهمن1362 با دوستان به منطقه می‌رفتند آن روز قدری دیرکردند خدا می‌داند دست‌ها بلند به‌سوی آسمان و گفت: خدايا؛ با پای پياده می‌آیم تا قبر آقا مولايم حسين (ع) را در آغوش نگيرم از پا نمی شينم تا اينکه دوستان آمدند و آماده شدند.

حسین اجازه خداحافظی نمی داد

حسين هميشه برای خداحافظی به ما اجازه نمی‌داد به بيرون از منزل برويم اون روز انگار به خودش می‌گفت: بگذار هر طور که می‌خواهند انجام دهند ماهم تک‌تک او را بوسيديم به حياط آمديم دوباره دست به گردن او شديم و او را بوئيديم از حياط خارج شديم و به بيرون آمديم با تمام همسایه‌ها خداحافظی کرد.

حسین می دانست دیگر برنمی گردد

ماشين در برف‌های فرورفت با پا به ماشين زد و گفت: «لعنت بر شيطان» به همت ديگران ماشين از برف‌ها خارج شد مثل مولايشان آقا امام حسين(ع) وقتي به کربلا رسيدند می‌دانست که آنجا قتلگاه اوست. حسين هم می‌دانست ديگر بر نمی‌گردد. شب قبل به دوستان خود در پايگاه گفته بود خوابی که بايد می‌دیدم ديدم من را همين جا که الان نشسته‌ام جنازه‌ام را می‌گذارند.

در جوار برادر

تمام خانواده‌ام در محيط خلوت تا خوب من را تماشا کنند و بعد جنازه‌ام را در پای پايين برادرم به خاک بسپاريد چون از برادرم خواستم و آن قسمت خالی است. خلاصه با يک سری حرف‌های ديگر او رفت و مثل پرنده‌ای که آزاد از قفس پر گشود.

روز فراموش نشدنی!

آن روز را فراموش نخواهم کرد. گذشت تا روز سوم اسفند 1362 تلفن زد من در منزل بودم باهم صحبتی کرديم قرار بود برای برادرم خواستگاری کنيم اين آرزوی هر خانواده‌ای است وقتی از او پرسيديم گفت: آبجی دست نگه‌دار دلم می‌خواهد زينب را وارد عمل کنی. گفتم تو چه می گویی به مامان و آقا نگو من یازدهم اسفند نمی‌ام معلوم نيست شايد آمدم آخه روز یازدهم اسفند بايد امتحان ديپلم خود را می‌داد و به همه ما قول داده بود که من یازدهم اسفند ماه می‌آیم.

آغاز عملیان خیبر

خلاصه روز بعد دوباره تلفن زد با مادرم و خواهران ديگرم صحبت کرد. عمليات خيبر آغاز ميشه دوستانش تعريف می‌کنند گردان حسين عمليات را با موفقیت و با دادن يک شهيد و چندين اسير از عراقی‌ها منطقه را می‌گیرند و درست ساعت پنج بعدازظهر وقتی مشغول خوردن نهار بودند ستون پنجم شناسايی می‌کنیم و هواپيما های عراقی آن منطقه را بمباران شیمیایی می‌کنند و در اون روز حسين به‌اتفاق ياران باوفایش کارور،هاشم کلهر، رضا هاشمی ابراهيم ،حاجی و چند تن از ياران ديگر به درجه رفيع شهادت نائل شدند.

حسین قول داده بود که با همرزمانش شهید شود

دوستانش شربت شهادت نوشيدند و حسين به قولی که داده بود عمل کرد پنجم اسفند 1362 آوردنش و اما بگويم از قبر که خداوند برای او آماده کرده بود و می‌خواست حسين در کنار برادرش حسن باشد. در بهشت‌زهرا قبرها آماده است وقتی حسن را به خاک سپر ديم آن اطراف پرسد فقط قبری پايين پای قبر حسن خالی ماند که خود حسين می‌گفت يک حکمت در آن است.

حسین می گفت: خودم را در کنار حسن خالی می بینم

اين را پدرم می‌گفت: بعد از شهادت حسن هر وقت به سر قبر می‌رفتیم انگار اين قبر خالی با من حرف می‌زد که من به همين زودی مال حسين می شوم پدر می‌گفت: دائم ذکر خدا می‌گفتم و زود بلند شدم تا اينکه پدرم به رفتن بهشت‌زهرا آینه و می‌گوید چرا اين قبر خالی مانده و شهيد دفن نمی‌کنید همه جا پر شد حتی آن طرف واين طرف آن پر شده و اين وسط خالی مانده.

حسین آرزویش شهادت بود

دفتر به پدرم می‌گوید: حاج‌آقا الان کارگر با شما می‌آید آن را پر کنيد آنجا شهيد دفن نمی‌کنیم. خلاصه وقتی آمديم پر کنيم دوباره بهمن حرف می‌زد گفتم خدايا حسين با اين قد و هيکل چطور در اينجا جا می‌شود لعنت بر شيطان و قبر را با کارگر پر کرديم و چه بگويم خداوند خواست حسين روز یازدهم اسفند طبق قولش آمد طوری آمد و در آن قبر جا گرفت که هنوز نيمی از آن خالي بود. چون حسين هميشه می‌گفت دو آرزويشاين بود در راه خدا قطعه‌قطعه شود و مثل آقا ابوالفضل دو دست ودو پا نداشت و يک سر و سينه به خاک سپرده شد.

حسين راهش همان راه مولايش در روز تولدش به دنيا آمده بود برايش نشان داده بود و او صبر نمی‌کرد و همچنان مسير را طی کرد و گوی سقف را از همه گرفت و کسی نتوانست جلوی او را بگيريد و بالاخره به آرزوی دیرینه‌اش که خود شهادت بود رسيد و به‌سوی لقاءالله شتافت.

آری او فرد این‌چنین بود و باتقوا و با ایمانی قوی که هر چه جلو تر می‌رفت تشنه‌تر می‌شد چون او در انقلاب و اسلام ذوب شده بود و به تمام مسائل پو چ دنيوي پشت کر دو تنها یک راه را چون او درس شهادت را از حسين آموخته بود.

جا دارد بگويم در مدت هشت ماه دوستان باهم دست هم را گرفتند. سعيد مهدوی، شهيد مجيد مهدوی، حسين مهدوی خيبر و سعيد مهدوی ومحسن محمدي همه و همه باری سنگين جا نهادند، ما که تنها دو جگرگوشه داشتيم تقدیم اسلام و انقلاب کرديم.

هميشه حسين می‌گفت: اگر موفق شدم در دانشگاهی که استادش امام حسين (ع) است مدرک بگيرم بايد جز صابرین باشيد و گرنه بعد از پایان جنگ همان راهی که خداوند برايم مقدور ساخته ادامه می دهم.

من نمی‌گویم سمندر باش يا پروانه باش *** چون فکر سوختن افتاده‌ای جا نمانده باش

« روح وروانشان شاد و راهشان پر رهرو باد. در پايان از خداوند متعال همين را می خواهم به مردم چون شعورو آگاهی اسلامی عنايت فرمايد. والسلام»

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده