مزه شهادت!
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید «غلامرضا میرزا آقایی»، یادگار «علی» و «خدیجه» یازدهم فروردین ماه 1339در روستای سربندان از توابع شهرستان دماوند چشم به جهان گشود. وی تا دوم متوسطه در رشته انسانی درس خواند و سپس به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر در سی ام بهمن ماه 1364 در ارودند رود بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
دلنوشته ای از دختر شهید
طیبه گفت حالا دیدی راست می گفتیم محمدجواد محمد برای پدرش دست و پا می زد و پدر، محو تماشای پسر بود و به چشمان محمد نگاه می کرد انگار داشت با پسرش حرف میزد و مسئولیت را به او واگذار می کرد. اشک در چشمان او حلقه زد.
با صدای همسرش که گفت رضاجان چای سرد شد به خودش آمد. محمد را بوسید و نگاه به فنجان چای کرد و به دخترانش که داشتند به زور در ساک پدر را باز میکردند بیارید براتون بازش کنم. پدر از داخل ساک هدیه دخترانش را داد و آنها پدر را غرق بوسه کردند.
رفتند سراغ خاله بازی آمو صدای صحبت های پدر و مادرشان را می شنیدند که پدر گفت: فردا باز میگردد و میخواهد بعد از ظهر، سری به مادرش به بزند.
طیبه چادرش را سر کرد رفت و پدر و مادرش را دعوت کرد که به خانه اش بیایند، پدر لبخندی به همسرش زد و با هم به اتاقی که بچه ها خاله بازی می کردند رفتند. طیبه با همان خوراکی هایی که پدر برایشان آورده بود از مهمانانش پذیرایی کرد.سمیه هم مثلاً مهمانی پیش خواهرش آمده بود. موقعی که پدر و مادرش خداحافظی کردند و خواستند از اتاق خارج شوند پدر دستهایش را رو به آسمان بالا برود و گفت: خدا شکرت خونه دخترم هم رفتم دیگه آرزویی ندارم و لبخندی زد که در آن هزاران حرف نهفته بود. مادر، چشمانش بارانی شد.
گفت: رضا این چه حرفیه میزنی و پدر پاسخ را با لبخند داد. بعد از ناهار پدر داشت برای دو دختر کوچکش از جبهه می گفت: وا آنها با اشتیاق گوش می کردند. وقتی پدر داشت از شهدا می گفت: طیبه گفت: بابا شهادت چه مزهای دارد؟ پدر بلند شد به آشپزخانه رفت و با مشتی نُقل برگشت و به طرف دخترانش گرفت، آنها هم برداشتند و خوردند.
پدر گفت: طیبه! چه مزهای بود؟
طیبه گفت: شیرین.
پدر گفت: خب شهادت همین مزه را میده.
طیبه گفت: چقدر خوب! پس شیرینه!
پدر گفت: طیبه دعا کن قسمت بابا هم این شیرینی بشه.
طیبه در عالم کودکی خود گفت چشم! و پدر موهای دخترش را بوسید اما یکدفعه سوالی به ذهنش رسید.
طیبه گفت: پس چرا وقتی شهید میارن همه گریه میکنند؟ خودم دیدم تازه مامان هم گریه کرد. سمیه هم با سر، خواهرش را تایید کرد.
پدر گفت: اونا به حال خودشون گریه می کنند وگرنه برای شهید نباید گریه کرد. باز آسمان چشمان مادر بارانی شد؛ انگار فقط او می فهمید که در منظور پدر چیست. بعد از ظهر به دیدن مادربزرگشان رفتند.
فردا صبح که روز بیست و دوم بهمن سال 1364 بود پدر رفت، موقع رفتن دوباره دخترانش گفت: مزه او نُقل یادتون نره. نکند گریه کنید آنها که درست متوجه نشده بودند گفتند چشم. پدر رفت و انگار خانه آنها غرق در سکوت شد.
سی بهمن ماه 1364 بود. یکی از دوستان پدرشان آمد. گفت: پدربزرگ حالش بد است و مادر سریع مقدار لباس برداشت و با ماشین سپاه رفتند. مادر نگران پدربزرگ بود و دعا می کرد. وقتی به منزل پدربزرگ رسیدند دیدند پدربزرگ گوشه حیاط نشسته! مادر انگار همه چیز را فهمیده با زانو روی زمین نشست و از حال رفت. چند نفر از فامیل به طرفش آمدند و محمد را از آغوشش گرفتند.
ادامه دارد...
منبع: کتاب چلچراغ فروزان (زندگی نامه چهل شهید پاسدار شهرستان دماوند)