پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۷:۲۱
همسر شهید "ابوالفضل راه چمنی" می گوید: گوشی آقا ابوالفضل دست من بود، تعدادی از دوستانش زنگ زدند اما جواب نمی دادم. با خودم می گفتم: «با من که کاری ندارند.» اما همچنان شگفت زده بودم. با خودم گفتم: «این ها که می دانند آقا ابوالفضل مأموریت است، پس چرا زنگ می زنند؟»

خبر شهادت/ قسمت اول
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید ابوالفضل راه‌چمنی دوم اسفند ماه ۱۳۶۴ بود و عاشق خدمت در سپاه. جنگ سوریه که شروع شد، با جلب رضایت خانواده سال ۱۳۹۲ لباس مدافعان حرم را به تن کرد و بار‌ها و بار‌ها در منطقه حاضر شد. او به عنوان یکی از فرماندهان لشکر زینبیون همراه با رزمنده‌های پاکستانی در عملیات‌های متعددی شرکت کرد. تا در نهایت در فروردین ماه ۱۳۹۵ بر اثر اصابت ترکش خمپاره در العیس، جنوب غرب حلب، به شهادت رسید.

روایتی خواندنی از همسر شهید

آخرین تماس اش روز دوشنبه بود، بهم گفت: «شاید تا یک هفته نتوانم تماس بگیرم.» سه شنبه که تماس نگرفت، خیلی نگران نشدم. آخرِ شب که می خواستم بخوابم، آرامشی داشتم. این آرامش کمی برایم عجیب بود. چهارشنبه بر خلاف همیشه اصلاً به گوشی نگاه نکردم. دوستانم مدام زنگ می زدند و از حالم می پرسیدند. همین مسئله موجب تعجب من شده بود.

گوشی آقا ابوالفضل دست من بود، تعدادی از دوستانش زنگ زدند اما جواب نمی دادم. با خودم می گفتم: «با من که کاری ندارند.» اما همچنان شگفت زده بودم. با خودم گفتم: «این ها که می دانند آقا ابوالفضل مأموریت است، پس چرا زنگ می زنند؟» مشغول خوردن ناهار بودیم که خاله ام آمد توی حیاط و گوشه ای ایستاد.

چهره اش در هم کشیده بود. داداشم رفت بیرون و شروع کرد با خاله صحبت کردن. بعد از چند دقیقه مادرم را صدا کرد که: «بیا خاله با شما کار دارد.» دیدم صدای گریه خاله ام می آید. بی خبر از همه جا رفتم بیرون. پرسیدم: «چی شده خاله؟» گفت: «پدربزرگ به شدت مریض است ناراحت او هستیم.» مامان قبول نکرد که گریهِ خاله به خاطر مریضی پدربزرگ باشد.

یک دفعه مامان گفت: «ای وای! ابوالفضل؟» خاله ام گفت: «آره! ولی زخمی شده؟» مامانم گفت: «نه! حتماً شهید شده!» بعد گریه کرد. شوکی به من وارد شد که نگو و نپرس. فقط می گفتم: «دروغه! دروغه!» با این که شهادت برایم یه چیز طبیعی بود و می دانستم راهی هست که خودمان انتخاب کرده ایم، ولی باورم نمی شد به این زودی اتفاق بیافتد.

دلم می سوخت اما چشمم اشکی نداشت. خانم همکار آقا ابوالفضل، صبح تماس گرفت. صدایش گرفته بود. پرسیدم: «چرا صدایت گرفته؟» گفت: «سرما خورده ام» اما سرما نخورده بود؛ به قدری گریه کرده بود که صدایش در نمی آمد...

مهناز اُبویسانی(همسر شهید)

ادامه دارد...

منبع: کتاب صندوقچه گل رز

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده