«سوغاتی پُر مِهِر ابوالفضل»
همه را به خانه اش دعوت کرد. بزرگ و کوچیک دورش نشستیم. عین بچه ها منتظر بودیم که سوغاتی های ما را بدهد. به خودمان می گفتیم یعنی این بار ابوالفضل برای ما چی آورده؟ دل توی دل مان نبود. من واقعا بی تابی می کردم. خودش هم این را می دانست. سوغاتی ها را یکی یکی در می آورد و با شوق و ذوقی می پرسید: «اگه گفتید این مال کیه؟» همه می دانستیم که اول از کوچکترها شروع می کند. برای بچه ها اسباب بازی و لباس آورده بود؛ برای خانم ها چادر نمازهایی یک شکل و یک جنس که مبادا دلخوری پیش بیاید. برای آقایان هم در خور خودشان هدایایی آورده بود.
نوروز 1394 روزهای قشنگی در کنار ابوالفضل داشتیم. تازه از سوریه آمده بود. قبلش هم رفته بود زیارت کربلا برای من و بقیه چادر مشکی خریده بود. در کنار سوغاتی، به ما عیدی هم داد. نوروز 1394 آخرین عیدی بود که ابوالفضل در جمع ما بود. یاد روزهایی که ابوالفضل بود، یاد روزهای شاد دورهمی، یاد خنده ها و گریه ها، یاد همهی آن روزهای قشنگ بخیر! ای کاش و ای کاش که زمان به عقب باز می گشت و دوباره یک لحظه لبخندش را می دیدیم.
ابوالفضل در کنار هدایای معنوی هر زمان می رفت سوریه، اگرچه لو نمیداد، اما سوغاتیهای ما سر جایش بود. اتیکتهایش را می کند که ما متوجه نشویم از کجا خریده است. یک بار برایم تیشرت خریده بود، هم زیبا بود و هم لطيف؛ خیلی دوستش دارم و هنوز نگه اش داشته ام. حالا که داداش کنار ما نیست از هدایای مادی و معنوی اش بهتر و بیشتر محافظت می کنم. جالب اینکه یک بار برایم شلوار خریده بود فراموش کرده بود اتیکت اش را بکند به ما هم نگفته بود که سوریه بودم. گفتم: «داداش! اتیکت لباس که مال سوریه ست!»
گفت: «نه داداش داوود تهران هم از این لباس ها دارند.» متوجه شدم که دارد رد گم می کند و حرفی نزدم. اینها را ازش یادگاری دارم و خیلی دوستشان دارم.
یازدهم اسفند 1394، بعد از سالروز تولدش رفت سوریه. اما هنوز از مأموریت برنگشته بود. قرار بود تقریبا یک ماه و نیم بعد، مأموریتش در 25 فروردین به اتمام برسد.
سیزده بدر حال حوصله ی بیرون رفتن نداشتیم. خانه ماندیم، غذا درست کردم، داخل حیاط موکت پهن کردم. همان جا سیزده مان را به در کردیم. مادرم حالش خوب نبود فرصتی پیش آمد با پدرم رفتند پابوس آقا علی بن موسی الرضا عليه السلام. نزدیک آمدن ابوالفضل بود. هر زمان از مأموریت می آمد، یک دور کامل دورهمی داشتیم. خب چون من بزرگتر از همه هستم معمولا از خانه ی ما شروع می شد. برای عید، فرش ها را شست وشو نداده بودم. دوست داشتم برای آمدن ابوالفضل تمیز باشند. شامپو فرش برداشتم و تمیزشان کردم.
روزشماری میکردم که بیاید. عین بچه ها منتظرش بودم تا ببینمش و سوغاتی ام را بگیرم. علاقه ی عجیبی پیدا کرده بودم که از دست ابوالفضل سوغاتی یا هدیه بگیرم، هرچه هم که بود فرقی نمی کرد. ابوالفضل هرجا که میرفت حتما یک سوغاتی برای ما می آورد، به خصوص برای مادرم و من و مرضيه. یک بار رفته بود ماموریت خارجی برای مادرم و ما دوتا خواهر، کیف از جنس پوست تمساح آورد. برایم خیلی جالب بود. وقتی عید دیدنی می رفتیم به همه عیدی می داد. گفتم: « ابوالفضل تو که برای ما سوغاتی آوردی، این عیدی دیگه چیه ؟ جان داداش، نمی تونم قبول کنم.» گفت: «نه، نرجس! این عیدی فرق می کند باید قبول کنی.» هرچه تلاش کردم ازش نگیرم، حريفاش نشدم.؟
انتهای پیام/