حکایتِ شجاعت
خانواده، آن قدر اوضاع مالی خوبی نداشت که خرج تحصیل قاسم را فراهم کند. این بود که قاسم بعد از دوران ابتدایی درس و مدرسه را رها کرد و به کار روی آورد. من و او و فرزندانمان خوشبخت بودیم. ایمان و اعتقاداتش به خدا، نماز و روزه اش که هرگز ترک نمی شد، مهربانی و ادبش با اهل خانه، تمام کمبودهای دنیوی و مالی را پر می کرد و چیز دیگری نمی خواستیم.
دلیل دیگر که باعث می شد احساس خوشبختی کنم، شجاعت و مردانگی قاسم بود. در دوران سربازی و درگیری های انقلاب، از خدمت فرار کرده بود. جانش را به خطر انداخته بود تا عکسی از امام خمینی(ره) را زیر لباسش پنهان کند و با خود به خانه بیاورد.
بعد از انقلاب در صنایع دفاع پارچین شروع به کار کرد و عضو بسیج بود. همه ی آرزویش این بود که راهی جبهه ها شود. تقاضاهای بسیاری این طرف و آن طرف داده بود. همیشه می گفت: «هر وقت، وقتش برسد می روم».
یادم است یک روز قاسم از همیشه ساکت تر و فکورتر به سرکارش رفت. شب که برگشت، خیلی شاد و شنگول بود. گفت که با اعزامش موافقت کرده اند و قرار است که به زودی به جبهه برود. شب قبل از اعزام نماز شب خواند. صبح با همه وداع کرد و بچه ها را یکی یکی نوازش کرد و بوسید. موقع خداحافظی با من گفت: «من می دانم و مطمئن هستم که شهید می شوم...»
مات و مبهوت ماندم و اشک در چشم هایم حلقه زد. چه می توانستم بکنم؟ به صورت زیبایش خیره شده بودم. هنوز آن تصویر در نظرم باقی است. او خداحافظی کرد و رفت. و من ماندم و دنیایی خاطره و نگرانی. یک ماه بعد، همان شد که پیش بینی می کرد. همه ما در بهت و حیرت فرو رفتیم.
هشتم آذر ماه 1362 روزی بود که قاسم به شهادت رسید و از میان ما رفت. در شهر بوکان، سرش ترکش خورده بود و در دم به شهادت رسیده بود.
در وصیت نامه اش نوشته است که حفظ و حراست از کیان اسلامی و انقلاب، پایبند بودن به خون شهدا و فرزندان خود را زینب گونه پرورش دادن. از مهمترین وظایف ما است. به اوج می نهم و بر او درود و سلام می فرستم و تا آخر عمر آخرین تصویر او در ذهنم، و آخرین کلماتش در قلبم، روشن و زنده باقی خواهد ماند.
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران