"محمود" بی قرار رفتن بود
شب عملیات
گردان دو قسمت شده بود، داشتیم از دامنه کوه بالا می رفتیم سید محمود با آن شال سبزی که همیشه دور کمرش بود جلو من راه می رفت یک لحظه اندامش را نگاه کردم و پیش خودم گفتم: وای اگر این بچه شهید بشود چه می شود! هنوز فکرم تمام نشده بود که با صدای آخ به خودم آمدم و دیدم سید محمود با آن تیری که به او خورده نقش بر زمین شده است.
بالای سرش نشستم ولی فرمانده تیپ شهید رنجیران فرمانده تیپ که بعد از مجروح شدن حاج حسین اسکندرلو گردان را هدایت می کرد، فریاد زد: بلند شو، نشین! بعد از عملیات به اتفاق سید محمد اینانلو، حاج مرتضی خلج و آقای شیخی به محل شهادت سید محمود رفتیم ولی پیکر را پیدا نکردیم.
راوی: مجید زارع
تلاش برای اعزام به جبهه
سید محمود و ابوالفضل یزدی دو دوست صمیمی بودند. مسئولیت کتابخانه بسیج یوسف آباد بر عهده این دو خوش غیرت بود. یادم است سال 1362 که از جبهه به مرخصی آمده بودم خانه نرفتم بلکه اول بسیج رفتم تا به بچهها سری بزنم آنجا دیدم که این دو بزرگوار مشغول انجام کارهای کتابخانه هستند و کتاب ها را شماره گذاری می کنند. پیش آنها رفتم و پس از احوالپرسی، سید محمود به من گفت: آقا قنبر؛ دعا کن ما را هم این دفعه به جبهه ببرند.
از آنجایی که سید محمود و ابوالفضل خیلی کم سن و سال بودند اجازه رفتن به جبهه را به آنها نمی دادند ولی محمود اصلا آرام و قرار نداشت و مرتب به این در و آن در می زد تا یک جا ثبت نامش کنند و اعزام شود سه چهار مرحله هم از دست پدرش فرار کرده بود که برود ولی سید علی هر دفعه مانع او می شد.
راوی: قنبرالله دادی
غیر ممکن بود نام مبارک امام حسین(ع) بیاید و اشک از دیدگان او جاری نشود. مسجد صاحب الزمان(عج) شاهد سجده های او بود. وقتی همه مسجد را بعد از اقامه نماز ترک می کردند. او همچنان با معبودش به عشق بازی می پرداخت. در محل همه می دانستند که او عاشق رفتن است و فقط دنبال راهش بود.
یک بار می خواست از مسجد جامع شهریار به جبهه برود، اما خبر به گوش سیدمحمد رسید و سریع خودش را رساند و از رفتن او ممانعت کرد. کار سیدمحمود نسبت به بقیه دوستانش سخت تر بود؛ چون برادرش سیدمحمد، فرماندهی مرکزی سپاه شهریار رو شناخته شده بود. به همین دلیل اگر سیدمحمود اقدام به جبهه رفتن می کرد بلافاصله جلوی او را می گرفت.
راوی: عزیزالله یزدی
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران