آخرین آغوش!
خدایا، بار پروردگارا چقدر سخت است آن لحظه های آخر که می خواهند با کسی خداحافظی کنیم. یادم نمی رود وقتی می خواستم به جبهه اعزام بشوم در راه آهن تهران یک برادری که می خواست به جبهه اعزام بشود با همسر جوان خود چگونه خداحافظی می کرد.
وقتی که انسان اینها را می بیند چه حالی به او دست می دهد واقعاً انسان را به یاد کربلا می اندازد وقتی که این برادر می خواست به قطار سوار شود یک فرزند کوچک هم داشت فرزند به پدر نگاه می کند. می گفت بابا وقتی برود به سلامت بابا وقتی که این همسر با شوهر خود خداحافظی می کند قلب آدم آتشی می زد.
همسر خود خیره خیره نگاه می کرد و گفت: خدا چون برای اسلام و قرآن است قبول کردم و این جدای را از دل و جان می پذیرم و حاضرم فرزند را هم روانه جهاد با کفر جهانی کنم.
و یک پیرزنی که فرزند جوانش می خواست به جبهه بیایید می بود عزیزم به سلامتی در آنجا هم دعا کنی که من هم به جبهه بیاییم. خدایا این عشق حسین چه کرده که ما از جوان دوازده ساله تا پیرزن و مرد نود ساله آماده ی شهادت است.
بیستم دی ماه 62 در راه آهن تهران.