تکبیر بر لب...
تکبیر بر لب...
پدرم شب قبل از رفتنش بعد از سرکشی به آشنایان و فامیل ها، چند نفر از دوستانش را که از کودکی می شناختشان به خانه مان دعوت کرده بود. شب تا دیروقت با آنها نشسته بود و صحبت می کرد. صحبت هایشان آن قدر طولانی شد که من و خواهرم خوابمان برد و نفهمیدیم که مهمانان پدر کی خداحافظی کردند و رفتند.
صبح روز بعد وقتی که من و خواهرم از خواب بیدار شدیم مادر کمی گرفته بود. معلوم شد پدرم، بدون خداحافظی با ما خانه را برای رفتن به جبهه ترک کرده است. وقتی از مادرم علت را پرسیدم گفت: «بابایت نگران بود مبادا گریه کنید و نگذارید با خیال راحت به جبهه برود. به همین خاطر قبل از اینکه شما از خواب بلند شوید رفت».
بعد از آن بود که دیگر پدرمان را ندیدیم. از مادرم، حرف های زیادی در مورد پدر شنیده ایم مادرم می گفت: بابایتان سر نترسی داشت. آدم با عزتی بود. قبل از انقلاب هم خرج خانه را در می آورد و هم درگیر مبارزات علیه شاه بود در تظاهرات شرکت می کرد، به محرومین انقلابی کمک می کرد. در حمله به پادگانها و آزادسازی سربازها شرکت داشت و برای مبارزان انقلابی هم مهمات و اسلحه تهیه می کرد.