نگهبانی در کمیته به واسطه حضور در جبهه!
در دوران پیروزی انقلاب اسلامی یک و هفت ساله بود و
از همان وقت علاقه شدیدی به انقلاب و امام داشت و در بسیاری از تظاهرات به همراه
پدرش شرکت می کردند که در چند مورد من هم به همراه آنان بودم. آنطور که پدرو مادرش
نقل می کنند با وجودی که او تازه به مدرسه رفته بود جمله " مرگ بر شاه "
را روی کاغذ زیاد تمرین می کرد و می نوشت و در خانه شان می ریخت و این در صورتی
بود که شاه هنوز قدرت به دستش بود و سرنگون نشده بود.
بعد از شروع جنگ تحمیلی هر بار که ما (من و برادرانم) عازم جبهه می شدیم و برای خداحافظی به منزلشان می رفتیم با یک حالت حزون و اندوه از طرف او مواجه می شدم چون او با وجود سن و سالش کم خیلی دلش می خواست به جبهه برود.
او بارها با ما به کمیته می آمد و علاقه داشت درب کمیته نگهبانی بدهد و گاهی دو ساعت با من و یا دیگر دوستانم نگهبانی میداد و مقداری از آن وقت را اسلحه به دوش می گرفت و قدم می زد. بطوری که هر وقت خبر شهادتش را به هر کدام از دوستانم و همکارانم می دادم ، همان کودکی را بیاد می آوردند که ساعتها اسلحه به دوش می انداخت و جلوی درب کمیته نگهبانی می داد. و از خبر شهادتش بسیار متأثر می شدند.
در انتخابات دوره ی دوم مجلس شورای اسلامی. ما اوقات فراغت خود را در ستاد انتخاباتی جامعه روحانیت مبارز فعالیت می کردیم. رضا هم دلش می خواست با ما بیاید ، از این رو وقتی برای پخش پوسترها ، به نماز جمعه تهران می رفتیم مقداری تراکت اسامی کاندیداها را به او میدادیم و او میان مردم پخش می کرد.
او علاقه زیادی به جبهه و جنگ با دشمنان دین از خودشان می داد و هر بار که تلویزیون فیلمی از جبهه نشان می داد و چهره آن بسیجیان عاشق و عارف را می دید با حسرت نگاه می کرد و آن را بهانه می کرد و حرف از جبهه رفتن پیش می آورد و بارها از پدر و مادرش تقاضا می کرد که اجازه دهند که به جبهه برود و آنها بخاطر سن کمش و همینطور درسش موافقت نمی کردند .