آخرین دیدار!
خوابیده بود روی ایوان خوابی عجیب ذهنش را فرا گرفت نوری عجیب آسمان و زمین را فرا گرفته بود. منوچهر بر بالایی تک درختی زیر باران و رعد و برق ایستاده بود بال میزند و به طرف آسمان پرواز می کند آن قدر که در ابرها ناپدید می شود عجب رویایی
منوچهر برای نماز صبح به مسجد رفت جایی که در آن آرام میگرفت جایی که مومن و پناهگاهش بود. جلسات مذهبی دعاها نماز جماعت بسیج همه این برنامهها بدون او برقرار نمی شد او که بود همه چیز سر جای خودش بود
بعد از نماز صبح به زمین کشاورزی پدرش سر زد یکی دو ساعتی کمک از کرد و زیر لب ذکر می گفت و کار میکرد خواب دیدن زیاد دیده بود اما هیچ وقت ندیده بود که میان ابرها فرو برود و دیگر هیچ وقت به زمین باز نگردد پریدن را همیشه دوست داشت بالا بودن و از فراز بر زمین نگاه کردن را خیلی زود عضو کمیته انقلاب اسلامی شد خدمت سربازی اش را هم آنجا گذراند چیزی نگذشت که تقاضا کرد به جبهه اعزام شود
فرم ها را پر کرد وسایلش را تحویل گرفت و به متصدی اعزام گفت که انشاالله رفتنی هستم متصدی اعزام لبخندی زد و گفت با سپاه محمد و منوچهر منزل با لبخندی بر لب به خانه رفت در خانه جمع همه جمع بود منوچهر از همه حلالیت طلبید و رفت در جبهه آر پی چی زن ماهری بود پیش خودش میگفت این من نیستم که شلیک می کنم خداست که شلیک می کند حالا آمده بود مرخصی و حس می کرد این بار آخر است که سر زمین کشاورزی کار می کند و آخرین بار است که پدر و مادرش را می بیند.
بهار سال ۶۷ از راه رسیده بود و منوچهر آرپی جی زن عملیات والفجر ۱۰ گوش به زنگ آغاز حمله بود فرمان حمله صادر شد و منوچهر هداوند میرزایی آنچنان که خود در وصیت نامه اش آورده است جان عزیزش را قربانی انقلاب و امام عزیز کرد
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران