شهادتین را با زبان روزه خواند!
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید حجت الله روستایی دهنوی/ یکم فروردین 1336، در استان همدان دیده به جهان گشود. پدرش رضا نام داشت. تا پنجم ابتدایی درس خواند. کارگر کارخانه سیمان تهران بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. نهم بهمن 1365، در کربلای پنج بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار وی در زادگاهش واقع است.
روایتی همسرانه از زندگی شهید «حجت الله روستایی دهنوی» آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛
در خانه یک کشاورز به دنیا آمد و در سن سه سالگی مادر عزیز خود را از دست داد و از همان زمان که مادرش دار فانی را وداع گفت بچه ای زرنگ و علاقمند به خانواده بود و در تنگدستی زندگی میکردند و از همان کودکی با کار و زحمت بزرگتر می شد و به همراه پدر به هیزم شکنی میرفت یک روز سرد زمستان که برف تمام روستا را پوشانده بود او به اتفاق پدر برای آوردن هیزم جهت پختن نان و گرم کردن خود به صحرا رفتند و بعد از ساعتها دست خالی برگشتند و در ناچار شد تخت چوبی خود را شکسته و در تنور ریخت.
با هم ازدواج کردیم زندگی خود را با قرآن کریم شروع کردیم و این زندگی خیلی گرم و صمیمی و پر از مهر و محبت بود سالی که ما ازدواج کردیم بهترین سال بود همان سال حضرت امام خمینی عزیز به ایران اسلامی تشریف آوردند و انقلاب پیروز شده بود حاصل این ازدواج یک دختر و دو پسر می باشند چند سال نگذشته بود که جنگ را به ما تحمیل کردند.
و از همان روزهای اول جنگ فعالیت های حجت الله شروع شد اول
مالی که داشت حلال کرد و خمس خود را داد و
بعد به جبهه های حق علیه باطل رفت تا به دشمنان اسلام بفهماند که تا ما هستیم نمی
گذاریم اسلام و امام تنها بمانند با خون خود اسلام را آبیاری میکنیم هر سال و هر
ماه که میگذشت فعالیت های او زیاد تر می شد و حس می کرد که مسئولیتش سنگین تر می
شود هم در بسیج کارخانه فعالیت می کردو هم محل.
چه بگویم از رفتار علی وا را و
که در خانه بامن و بچه ها داشت هیچ خستگی در بدن او راه نداشت از کار که می آمد به
خانه آن هم چه خانه ای که در بیابان داشتیم در کارهای خانه به من کمک میکرد و می
گفت از نظر اسلام من حق ندارم به شما بگویم حتی یک لیوان آب به من بدهید میگفت من
به این زندگی ساده عشق می ورزم ولی چه کنم که پای اسلام در میان است و اگر من به
جبهه نروم فردای قیامت در پیشگاه خداوند نمی توانم جوابی بدهم هر وقت که میخواست
به جبهه برود به او می گفتند باز هم می خواهی زن و فرزندانت را را تنها بگذاری و
او جواب می داد فردای قیامت آنها نمیتوانند مرا شفاعت کنند.
آخرین باری که میخواست به جبهه برود از سر کار که
برگشت به من گفت میخواهم با کاروان حضرت محمد (ص) بروم و در این حمله شرکت کنم
خلاصه آن وعده خدا فرا رسید و او که اکثرا
روزها روزه می گرفت و در لحظه شهادت هم با زبان روزه در کربلای پنج به درجه رفیع شهادت نائل آمد و شربت شهادت
نوشید و به القالله پیوست گوارایت با شهد شیرین شهادت، مبارک با دخلعت زیبای
شهادت بر قامت استوار و رشیدت و مطمئن باش زینب وار فرزندانت را با تربیت اسلامی
بزرگ می کنم تا بتوانند مانند پدر خود راست قامت باشند و با کافران و دشمنان اسلام
ستیز نمایند و پشتیوانه محکمی برای انقلاب و امام امت باشند.
منبع: مرکز اسناد اداره کل
بنیاد شهید شهرستان های استان تهران