امدادگری که شور و شوق شهادت در چهره اش موج می زد
امدادگر ، امدادگر ، عجله کن ترکش به سرش خورده ، داره ازش خون می ره. چیزی نیست الان برت می گردونیم عقب . اسمت چیه ؟ حمید سرت خیلی درد می کنه ؟ مهم نیست سر می خوام چکار تنتون سالم باشه . چند سالته ؟ هجده سال سه ماهه اینجا توی گردان ... خیلی خوب زیاد صحبت نکن برات بده حاج احمد کمک کن بزارمش روی برانکارد . تیر به جمجمه ش آسیب رسونده ...
امیدی هست ؟ به خدا توکل کن تا نیم ساعت دیگه هواپیمای مشهد حرکت می کنه سریع باید برسونیمش ، اوضاعش زیاد مناسب نیست یه زنگ بزنین تهران خانوادش برن ببیننش ، حاجی از تو اون جعبه یه مسکن و یه واحد خون بده بلندش کنین بزارینش تو آمبولانس زود باید حرکت کنه جا می مونه ... ، بدو باریک الله اسمش حمید ذوالفقاری بود ، پسر شوخ و باصفا و فعالی بود توی مسجد جامع پاکدشت با هم آشنا شدیم همیشه می گفت : کسانی که از رفتن بچه هاشون به جبهه جلوگیری می کنن فردای قیامت باید جواب حضرت زینب (س) را بدهند که روز عاشورا داغ 72 شهید را متحمل شدند .
خودش هم دفعه اول دزدکی اومده بود آخه اون
کنار درسش کار هم می کرد. کمک خرجی برای خانوادش بود دومین بار از طریق پایگاه
مالک اشتر برای عملیات کربلای پنج اعزام شدیم شلمچه . شب عملیات با همه شبهاش فرق می
کرد . یه حال دیگه داشت خیلی نور بالا می زد . بچه ها می گفتن رفتنیه ، آتیش
همینطور شدید و شدیدتر می شد دستامونو گذاشته بودیم رو سرمون خوابیده بودیم سینه
خاکریز که یک مرتبه متوجه ناله حمید شدم سرم را بلند کردم دیدم از سرش داره خون
زیادی می ره ، پریدم بالای سرش خیلی دست و پامو گم کرده بودم ،
فریاد زدم : امدادگر ، امدادگر ... حمید در آن حال نیز دست از شوخی برنمی داشت اما امدادگر می گفت اوضاعش خرابه ، یک واحد خون بهش وصل کردن یه مسکن هم تزریق کردن سریع منتقلش کردن عقب فکر می کنم بردنش بیمارستان مشهد 10 روز بعد از عملیات مرخصی گرفتم برم خونه به شهر که رسیدم پیش خودم گفتم اول یه خبر از حمید بگیرم سر کوچه شون جلوی در خونه آقای ذوالفقاری یه حجله گذاشته بودن .
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران