روایتی خواندنی از پدر شهیدان «حسن و محمدرضا فقیهی» منتشر شد؛
قبل ازظهر من به خواب کوتاهی رفته بودم در عالم خواب محمدرضا را دیدم گفت: پدر جان حسن اسلحه ی مرا خوب برداشت. در همان زمان از خواب پریدم از رادیو صدای اشهدان لااله الا الله اذان را شنیدم و من نیز شهادتین را به زبان جاری نمودم.مادرش را صدا زدم و از او خواستم دو رکعت نماز صبر بخواند، به او تبریک گفتم و خبر شهادت حسن را اطلاع دادم و از او خواستم استوار و محکم اقتدا به حضرت زینب(س) کند.
نماز صبر!

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید حسن فقیهی/ بیست و دوم آبان 1349، در شهرستان ری دیده به جهان گشود. پدرش محمد، راننده بود و مادرش عصمت نام داشت. دانش آموز سوم متوسطه در رشته ریاضی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم دی 1366، با سمت آر پی جی زن و امدادگر در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به سکم و دست، شهید شد. پیکر وی را در بهشت زهرای شهرستان تهران به خاک سپردند. برادرش محمدرضا نیز به شهادت رسیده است.

روایتی خواندنی از پدر شهیدان «حسن و محمدرضا فقیهی»

پس از چند بار اعزام به جبهه های حق علیه باطل فرزندانم برای آخرین بار تا رضایت مادر را جلب نکردن به جبهه رفتند، تا آنجا که حس می گفت: من جا و مکان خود را دیده ام و راضی نیستم در شهر و یا در منزل بمیرم، دوست دارم در جبهه شهید شوم که اینطور شود شما و مادرم را شفاعت می کنم.

وقتی رضایت مادرش را گرفت مانند این بود که انگار پر در آورده بود و با سروری می گفت: امروز بهترین روز زندگی من است. همان روز به سپاه شهر ری رفت و به صورت انفرادی اعزام به جبهه شد و بعدازظهر همان روز با قطار به طرف غرب کشور اعزام شد.

روزی که فرزندم محمدرضا می خواست اعزام شود یاد فرموده آقایم امام حسین(ع) افتادم که فرمودند: جوانم علی اکبر به سختی دل راضی می کنم که به جنگ کفار بروی وقتیکه اجازه میدان دادند فرمودند: کمی آهسته برو تا از پشت نظاره گر تو باشم. هنگام اعزام محمدرضا به جبهه از پشت سر نظاره گر او بودم چند قدمی که رفت، برگشت و نگاهی به پشت سر نمود و در آن نگاه همه چیز را فهیدم.

در مورد بدرقه فرزندم حسن همان نگاهی که محمدرضا داشت تکرار شد و به کسی که همراهم بود گفتم حسن شهید می شود و به آرزوی خود می رسد.

قبل از شهادت حسن به همراه خانواده در منزل یکی از اقوام مهمان بودیم قبلاً به آنان اطلاع داده بودند، ولی من و مادرش نمی دانستیم وقتی وارد مهمانی شدیم، آنها را ناراحت دیدم و سکوتی ناراحت کننده حکمفرما بود، روزی که حسن به شهادت رسید.

قبل ازظهر من به خواب کوتاهی رفته بودم در عالم خواب محمدرضا را دیدم گفت: پدر جان حسن اسلحه ی مرا خوب برداشت. در همان زمان از خواب پریدم از رادیو صدای اشهدان لااله الا الله اذان را شنیدم و من نیز شهادتین را به زبان جاری نمودم.

مادرش را صدا زدم و از او خواستم دو رکعت نماز صبر بخواند، به او تبریک گفتم و خبر شهادت حسن را اطلاع دادم و از او خواستم استوار و محکم اقتدا به حضرت زینب(س) کند. با روحیه خوبی مهمانی را برگزار کردیم و بدون اینکه کسی چیزی بگوید خودم خبر شهادت حسن را به همه دادم و همان شب به طرف تهران حرکت کردیم.

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده