به جای پدر
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید اسماعیل پازوکی/ پانزدهم آذر 1342، در شهرستان ری به دنیا آمد. پدرش حسین و مادرش فرخ نام داشت. در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت. راننده بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. شانزدهم اردیبهشت 1361، در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. مزارش در گلزار شهدای شهرستان پاکدشت قرار دارد.
روایتی خواندنی از زندگی شهید «اسماعیل پازوکی»؛
این بار، به جای پدر
اسماعیل پشت در ایستاده و منتظر بود تا نمازش تمام شود، تا به داخل اتاق بیاید و با من صحبت کند. حسین پازوکی، پدر اسماعیل، تا به حال دو دفعه به جبهه رفته بود و اسماعیل، از رفتن پدرش همیشه ناراحت می شد. چونکه دلش می خواست به همراه پدرش به جبهه برود و با دشمنان بجنگد.
هر گاه پدرش می رفت، او در خانه می ماند. اسماعیل از شدت ناراحتی سر نماز گریه می کرد. بعد نذر کرد و با خدای خودش عهد بست این دفعه هر طوری شده خودش را به جبهه برساند. آن شب تا صبح حتی یک لحظه هم چشم بر هم نگذاشته بود که به مادرش گفت آرزویش رفته به جبهه است.
مادرش هم مثل او تا صبح نخوابیده بود. دعا خوانده بود. برای شوهرش، برای پسرش و برای تمام کسانی که در جبهه ها بودند. صبح که شد، چشمهای منتظر و مشتاق اسماعیل را که دید دیگر نتوانست دل او را بیشتر از این بشکند، حلالش کرد و رضا داد که راهی جبهه شود.
حالا اسماعیل منتظر بود تا از پدرش هم حلالیت و رضایت بگیرد. با صبر و حوصله و امید و اشتیاق ایستاده بود تا نماز پدرش تمام شود. خواهرش که داشت سفره صبحانه را حاضر می کرد، متوجه انتظار کشیدن اسماعیل شد و لبخندی گوشه لبش نشست. خوب می دانست که اسناعیل، وقتی تصمیم به کاری بگیرد، محال است که عقب نشینی کند.
به یاد آن سالهای قبل، آن شب های حکومت نظامی افتاد که اسماعیل با دیگران برای کشیک دادن به بیرون رفته بودد و مأموران حکومتی تعقیبشان کرده بودند. ولی نتوانسته بودند دستگیرشان کنند. همان شبی که اسماعیل و دوستانش در سرمای شب تا سحر در گودالی مرطوب پنهان شده و مأموران حکومتی را سرگردان کرده بودند.
خواهر اسماعیل به برادر جوانش نگاه کرد و احساس کرد که داشتن چنین برادرش مایه خوشحالی اوست. اسماعیل هم به خواهرش نگاه کرد، انگار ته دل او را، خوانده بود. با مهربانی لبخندی زد. همیشه لبخندش لبریز از مهربانی بود. پدر که نمازش تمام شد، اسماعیل کنارش نشست و همان لبخند مهربان همیشگی اش بر لبهایش بود.
پدر فوراً فهمید که اسماعیل برای چه در کنارش نشسته است، مدتها بود که با پسرش سر رفتن به جبهه بحث و بگو مگو داشتند. آن طور که او پسر خودش را می شناخت، خوب می دانست که آخرش هم اسماعیل حرف خودش را پیش خواهد برد. اسمماعیل کسی نبود که راهی را که انتخاب می کند، از آن صرف نظر کند. پدر لحظه ای به چهره مهربان و روشن او نگاه کرد و آنگاه گفت:
- اونجا که جای هر کسی نیست!... چیکار می خواهی بکنی؟!
اسماعیل گفت:
- رانندگی شونو می کنم... هر کاری که باشد انجام می دهمريال بابا، خواهش می کنم... فقط همین یکبار...!
بلاخره پدر رضایت داد. پسرش اکنون مردی جوان بود که حق داشت، در زندگی خود تجربه کند. حتی جنگیدن با دشمن را با چشمانش ببیند. چند روز بعد اساعیل، شاد و خندان عازم جبهه شد. و او در حالی که از شدت عشق و شادمانی سر از پا نمی شناخت، به عملیا بیت المقدس پیوست. می گفتند: هرگز نمازش قضا نشده بود.
می گفتند از نه سالگی نماز خواندن را شروع کرده بود. و در آن هنگام که در خرمشهر، که خونین شهرش می نامیدند، در حین عملیات، گلوله دشمن چون باران می بارید، اسماعیل هیچ ترسی از گلوله و صدای تیرباران ها نداشت. معتقد بود، نماز انسان را استوار و محکم می کند.
حتی لحظه ای که گلوله ای به سرش می خورد و گلوله ای دیگر به سینه پر مهر و مشتاق اش فرو می رود، محکم بود. سرانجام در هجده سالگی در حین عملیات به شهادت می رسد. در آن دم که روح از نوری آسمانی روشن می شود، در آن دم که می گویند صدای فرشتگان را که تو را فرا می خواندند می شنوی، مگر می شود لبیک نگفت؟ مگر می شود نرفت؟
اسماعیل، آن عاشق نماز هم رفت در حالی که در وصیت نامه اش
به خظی خوش نوشته بود: «امیدوارم روزی دست به دست در بیت المقدس نماز جماعت را
بخوانیم...» انشاالله
منبع: مرکز اسناد اداره کل
بنیاد شهید شهرستان های استان تهران