توصیف زیبای همرزم شهید از عملیاتی که مقارن شب سیزدهم آبان بود: تقریباً می توانیم شهدا را از قبل شناسایی کنیم
شلوارم را انداختم روی شانه ام و رفتم سنگر رو به رو پیش آقا رضا کریم لو. اینجا هر کس وسایلش پاره شود، می برد پیش آقا رضا، در تهران شغلش خیاطی بود و انصافاً کارش حرف نداشت . وارد که شدم ، آقا رضا داشت یک بلوز رو وصله می کرد. سلام کردم . سرش را برگرداند. با تعجب به من نگاه کرد و گفت : بازم تو آخر نمی دانم چه کار می کنی که این قدر شلوارت پاره می شود؟
گفتم : شرمنده آقا رضا من که پاره اش نمی کنم . کشتی هم نمی گیرم . خودش پاره می شود. راست می گفت بنده خدا ، هیکلم بزرگ بود و هر چند روز یک بار شلوارم را باید پیش او می بردم .عملیات والفجر 4 نزدیک بود. برای همین هم سر آقا رضا خیلی شلوغ بود . تا شب عملیات باید همه بلاس ها را به بچه ها بر می گرداند.
سیزدهم آبان بود و شب عملیات. بچه ها یه حال و هوای دیگه داشتند. یکی دعا می خواند ، یکی وصیت نامه می نوشت ، بعضی ها هم که نور بالا می زدند، از حال و هوایشان معلوم بود که رفتنی هستند. در این چند مدت ، به قدری عملیات دیدیم که تقریباً می توانیم شهدا را از قبل شناسایی کنیم . مثل اینکه این بار نوبت آقا رضا بود.
موقع عملیات ، چشمم به او بود. سعی می کردم ازش دور
نشوم . مثل باران روی سرمان گلوله خمپاره می بارید. همین طور که داشتم آقا رضا را
می پاییدم ، یکی دو تا گلوله دوشکا خورد دورو برم ، سریع خوابیدم روی زمین . سرم
را که بلند کردم ، آقا رضا را ندیدم . وقتی گرد و خاک ها به زمین نشست ، از جا
بلند شدم و رفتم جلوتر . خدای من چه می بینم جنازه آقا رضا چند تکه شده بود. پلاکش
را آن طرف تر پیدا کردم . با خودم گفتم : این هم به آروزیش رسیده آخه توی
وصیت نامه اش نوشته بود: دوست دارم بدنم مثل بدن سالار شهیدان حسین بن علی ( ع )
آن چنان مورد اصابت گلوله قرار گیرد که متلاشی شود و قابل شناسایی نباشم .