دو دوست صمیمی بودیم
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام ودرود بر امام امت اين منجي عالم بشريت و با سلام و درود بر شهيدان اسلام از صدر اسلام تا کنون وآرزوي مجروحين و آزادي اسراء و با سلام و درود به خانواده شهيد علي اکبر امير احمدي بر آن شدم تا چکيده آشنايي خود و خصوصيات شهيد اميراحمدي را برايتان بنويسم . اگر اشکالاتي در اين نوشته ها مي بينيد بايد ببخشيد .
در اواخر سال هزار و سيصد و شصت و پنج بود که با شهيد علي اکبر اميراحمدي
در پادگان توحيد سنندج سپاه يازدهم امام حسن عسگري آشنا شدم . بعد از گذشت مدت زمان
کمي به ايشان علاقمند گشته و بيشتر در ايشان دقيق شدم و را بطه ام را با شهيد اميراحمدي
زياد کردم و طولي نکشيد که بصورت دو دوست صميمي در آمديم . افکار و حرکات ايشان هميشه
شايان تحسين بود و اطرافيان هميشه از وي تعريف و تمجيد مي کردند . شهيد اميراحمدي به
مسائل ديني و مذهبي فوق العاده اهميت مي داد و بقيه را هم به اين کار تشويق مي نمود
.
به نماز جماعت - دعاي کميل - علاقه ي خاصي داشت و هميشه قبل از شروع نماز کار را رها کرده و در صف اول نماز جماعت سمت راست پيش نماز مي ايستاد و براي کار استمرار زيادي داشت و مي گفت در سمت راست پيش نماز ايستادن ثواب بيشتري دارد و من مي خواهم اين کار را کنم و ثواب زيادي ببرم . در تمام دعاهاي کميل و ندبه و توسل شرکت مي کردند . اواسط سال هزار و سيصد و شصت و شش بود که براي مدتي به ماموريت رفتيم در منطقه شيلر عراق بوديم و چند ماهي در آنجا بوديم . فعاليت ايشان هم در اين ماموزيت زياد بود .
اواخر سال شصت وشش بود که با هم به تيپ عملياتي بيت المقدس منتقل شديم و در گرداني از اين تيپ به نام گردان حمزه (ع) وارد شديم و پس از مدتي بعد از سازماندهي ما هم در گردان شهيد صبوري جاي گرفتيم و شروع به آموزش عملياتي کرديم . فرمانده گروهان هم شهيد اسماعيلي قبل از عمليات شهيد شد .
خلاصه ما آموزش مي ديديم و هر چه مي گذشت بيشتر آمادگي پيدا مي کرديم و
در طول آزمايش هم شهيد احمدي خيلي فعاليت داشت و بعنوان منشي گروهان شروع به کار کرد
و علاقه زيادي به آموزش و يادگيري داشت . در تمام کلاسهاي بهداري ، سلاح ، تاکتيک و
آموزش فرماندهي شرکت مي کرد و هيچ موقع نديدم احساس خستگي نمايد . بالاخره زمان موعد
فرا رسيد و البته به گردان ما خبر دادند که شما پدافند هستيد و از اين موضوع برادر
احمدي خيلي ناراحت شد .
با يک سري ديگر از برادران خواستار اين شدند که داوطلب در عمليات
و سپس در پدافند شرکت کنند که از کارشان تشکر شد و قبول نکردند به هر جهت برادران ديگر
در شب بیست و هفتم اسفند 66 به ياري خداي متعال و امام زمان (عج) ساعت چهار صبح عملياتي در کوههاي
غرب کشور انجام دادند . عمليات والفجر ده نام داشت و هدف آن تصرف ارتفاع چناره بود
که خيلي خيلي در عمليات تصرف مهم بود و يکي از نقاط بسيار استراتژيکي عمليات تصرف
خرمال و .... بود .
وضع کلي خيلي بد بود . هواي سرد و کوههاي سر به فلک کشيده و برف خيلي خيلي سنگيني حدود چندين متر بطوري که يکي از برادرانمان موقع عبور از يکي از ارتفاعات به داخل برف افتاده و چون نتوانستند آن را بيرون بکشند به درجه رفيع شهادت نائل گشت . به هر جهت موقعي که عمليات پخش شد . شهيد اميراحمدي خيلي بي تابي مي کرد تا بالاخره شب بعد از عمليات قرار شد برويم خط را از برادران آفندي تحويل بگيريم . با تمام مشکلات و سختيها رفتيم و روي کوه قرار گرفتيم و قرار شد موقعي که هوا تاريک شد به پايين برويم هوا تاريک شد و به پايين سرازير شديم .
برادر احمدي خوشحال بود و در
پشت سر من راه مي آمد و مرتب به من مي گفت در چه حالي و من به آن مي گفتم : تو هم وقت
پيدا کردي توي اين موقعيت حالا که وقت احوالپرسي نيست. موقعي که به خط رسيديم ستون
از وسط بريده شده بود و عقبيها راه را بلد نبودند و برادر امير احمدي داوطلب شد و رفت
بچه ها را آورد. خط را تحويل گرفتيم در مورد ارتفاع خمپاره بگويم که يک عراق در
آن مستقر بوده و خيلي بزرگ است . آن شب سنگر که نداشتيم و هيچ کس خواب نداشت چونکه
احتمال پاتک دشمن زياد بود. بعد از سازماندهي بچه ها در سنگرهاي نگهباني به برادر احمدي
پيشنهاد کردم کمي بخوابيم خلاصه کيسه خوابها را باز کرديم و سنگ هاي تيز برنده چند
ساعتي خوابيديم .
اما ايشان اصلا خوابش نبرد و مرتب سوال مي کرد خوابي يا بيدار ؟ و
من به او مي گفتم : پسر بگير بخواب کار زيادي در پيش داريم . جمع شد و به دشمن
قرار گرفتيم و بچه ها شروع کردند با سنگ به سنگر ساختن چه سنگري . ايشان به فکر ساختن
سنگري براي خودمان و فقط مي گفت : فعلا کمک بچه ها کنيم تا سر و ساماني بگيرند
و خودمان بعدا براي گرفتن غذا و آب راه زيادي
را بايد طي مي کرديم و هيچ کسي راضي به اين کار نبود و شهيد اميراحمدي گفت : خودمان
مي رويم .
به آن گفتم : بابا ما اينقدر گرفتاري داريم که وقت اين کار را نداريم و ايشان
گفت : که بي خيال بچه ها خسته اند و ما هم براي غذا رفتيم . خلاصه بعد از دو روز شروع
کرديم براي خودمان سنگر ساختن و سنگري هم براي خودمان ساختيم . بيشتر فشار کاري بر
دوش احمدي بود و اصلا اعتراضي نمي کرد و شبها هم مي گفت برويم پيش نگهبانها نگهباني. يک روز بعد از ظهر موقعي که داشتيم با هم از راهي عبورمي کرديم خمپاره اي پهلويمان
بر زمين خورد و موج آن هر دوي ما را به طرفي پرتاب کرد . ولي هيچ طوري نشديم و شهيد
احمدي خنده اش گرفت .
به آن گفتم : چته از اين که سالميم خوشحالي ؟ گفت : آخر ما اصلا هيچ طوري نمي شويم . بعد از گذشت ده روز به عقب برگشتيم و به مرخصي رفتيم و بعد از مراجعت دومرتبه به خط اعزام شديم . در اکثر بچه ها کمي ناراحت بودند و احمدي به برادران مي گفت : ما را براي همين روزها مي خواهند و ما بايد الان کار کنيم .
يکي
ديگر از کارهاي ايشان موقعي که پشت خط در موقعيتي بوديم در آنطرف موقعيت توي درختان
جنگلي چشمه اي بود و موقعي که با هم قدم مي زديم اين را ديديم و شهيد اميراحمدي مي
گفت : مي خواهم اين چشمه را طوري درست کنيم که همه بتوانند براحتي از اين آب استفاده
کنند و به يادمان باشند . البته کار آساني نبود برگشتيم و من و يک نفر ديگر بيل و کلنگ
و ... برداشتيم و رفتيم و چشمه را درست کرديم که هنوز هم هست .
از خاطرات ديگر بچه
ها مدتي بود در خط بودند که قرار بود به سنندج منتقل شوند فرمانده گردان گفت : اگر
مي توانئيد بمانيد و شما چند روز ديگر برويد و ايشان قبول کردند و حدود پانزده روز
ديگر درآنجا مانديم . کارهايي که مي کرد همه اش خاطره هست ولي قلم قادر به نگارش ان
نيست . يکي ديگر از خاطرات ما در خط مقدم .
شبي قرار شد که بچه ها را به کمين ببريم البته راه کمين خيلي دور بود و خيلي به دشمن نزديک مي شديم و موقعي که رسيديم بچه هارا چيديم و خودمان با بي سيم چي در وسط قرار گرفتيم . شهيد احمدي رفت سري بزند و برگردد ولي هر چه صبر کردم برنگشت رفتم و ديدم به جاي يکي از برادران که گويي کسي مي ترسيد نشسته و نگهباني ميدهد و تا صبح به همان حالت باقي ماند . دفعه بعد که به خط رفتم که آخرين دفعه مان بود که به خط رفتم .
هميشه به من مي گفت : که من مي روم کمين تو ديگر
نيا و من قبول نمي کردم و با هم مي رفتيم. يک شب هوا تاريک شد بچه ها را در يک ستون
بچه هاي کمين را بطرف کمين حرکت داديم . کمين که مي رفتيم راهش خيلي پرپيچ و خم بود
و من جلو بودم و شهيد اميراحمدي در پشت سر من قرار داشت و تلفن دست آن بود وسط راه
بوديم که عصاي من به سيم تله يک مين __ خورد و منطقه روشن شد تلفن از دست احمدي افتاد
وسط ميدان مين و بچه ها پراکنده شدند به احمدي گفتم که بپر پشت سنگ ولي دويد وسط ميدان
مين و تلفن را آورد و هيچ ميني عمل نکرد بچه ها را برديم کمين و به خير گذشت .
فرداي
آن شب بازهم با هم بچه ها را برديم کمين . وقتي که بچه ها را چيدم داشتيم دو نفري برمي
گشتيم دو پاي احمدي به __ تله خورده و باز هم ميني منور روشن شد و فرار کرديم و خيلي
ناراحت بوديم و تعجب کرديم از اينکه پشت سر هم روي مين مي رويم ___ بر اينجا پر از
مين و المرو.... بود ولي فقط منور را روشن مي کرديم و خواست خدا هيچ طوري نشديم و شب
توي سنگر هر دو مي خنديديم . در اين ___ شد خط را تخليه کنيم و به سر مرز برگرديم
. برگشتيم چند روزي روي ميله هاي مرزي ارتفاع سورن مستقر شديم و بعدا به پادگان برگشتيم
و به مرخصي رفتيم که آخرين مرخصي بود همان بود. در اين اثنا در مرخصي که بوديم سري
به ايشان زدم و يک روز با هم بوديم .
نکته قابل ذکر : اينکه ايشان از مرگ هراسي نداشت و هميشه عاشق شهادت بود و مرتب مي گفت: که ما لياقت شهادت نداريم . اصلا مرگ و شهادت برايش يک مسئله حل شده بود و در حاليکه براي بعضي ها يک مسئله پيچيده و حل نشدني است موقعي که از مرخصي برگشتيم من از گردان تسويه گرفتم و ايشان در گردان مانده و در يک پاکسازي شرکت کردند و معاون گردان از ايشان خيلي تعريف مي کرد در اين عمليات و مي گفت عجب به ايشان علاقمندم و در پاکسازي بعدي در کمين به درجه رفيع شهادت نائل گشتند و به قول يکي از برادران که پيش ايشان بوده هنگامي که ايشان تير خوردند بلافاصله " اشهد ان لا الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله " را بر زبان جاري ساخته و طعم شيرين شهادت را چشيدند و در آخرين لحظات خواستند تا از خانواده ايشان و مخصوصا پدرشان که خود شهيد اميراحمدي تاکيد کرده بود حلاليت بطلبند و گفتند به پدرم بگوئيد از اينکه نتوانستم برايتان کاري کنم و آرزوي پدرم را برآورده کنم حلاليت مي طلبم . برداشت من از شهيد علي اکبر اميراحمدي فردي مومن و متقي و پرکار بودند ودوستي گرانبها را از دست دادم و شهادت ايشان را به خانواده محترمش تسليت عرض مي نمايم و برايشان آرزوي صبر مي نمايم .