روایتی خواندنی از آقای خسرو عرب همرزم گرامی شهید «مسعود غلامی» در سالروز شهادتش می خوانید؛
دوشنبه, ۰۵ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۳۲
در طول راه حرف هایشان گل کرده بود و از هر دری با هم حرف می زدند . مسعود چیزی سر زبانش بود که می خواست بگوید و هر بار معلوم برای چه حرفش را می خورد . بالاخره حرف سر زبان آمد و گفت : منصور ! دیشب خوابی دیدم که حال و هوای عجیبی داشت . از صبح یک جور دیگر هستم . منصور لبخندی زد و گفت : خیر باشد . بگو ببینم چه دیده ای؟
تو را دیدم ای عشق از ما روی مگردان !
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید مسعود غلامی/ یکم خرداد 1338، در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمد، تعمیرکار موتور بود و مادرش طاهره نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند. او نیز تعمیرکار موتور بود. به عنوان پسادار در جبهه حضور یافت. چهارم شهریور 1360، در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گردن، شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای روستای ده امام تابعه شهرستان پاکدشت به خاک سپردند.

روایتی خواندنی از آقای خسرو عرب همرزم گرامی شهید «مسعود غلامی» آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در سالروز شهادتش می خوانید؛

«مسعود» آمده بود مرخصی ؛ چند روزی در خانه و دیدن دوست و آشنا و پیگیری کارهای عقب افتاده . این چند روز مرخصی هم تمام شد . این بود که همراه منصور پازوکی به تهران رفتند تا برای برگشتن به منطقه بلیط بگیرند .

در طول راه حرف هایشان گل کرده بود و از هر دری با هم حرف می زدند . مسعود چیزی سر زبانش بود که می خواست بگوید و هر بار معلوم برای چه حرفش را می خورد . بالاخره حرف سر زبان آمد و گفت :

منصور ! دیشب خوابی دیدم که حال و هوای عجیبی داشت . از صبح یک جور دیگر هستم .

منصور لبخندی زد و گفت :

خیر باشد . بگو ببینم چه دیده ای؟

در منطقه بودم . هوا رو به غروب بود . در کنار تپه ای کنار سوله ، زنی ایستاده بود . در خواب الهام شده ایشان خانم ، فاطمه زهراست (س) . من یک لحظه سرم را برگرداندم و به طرف دیگری نگاه کردم . خانم فاطمه زهرا (س) گفت :

«از ما روی مگردان ، که تو از ما شده ای»

منصور پازوکی در سکوت عجیبی فرو رفت و به مسعود نگاه کرد . دلش می خواست تعبیر قشنگی از خواب بدهد . گفت :

خوشا به سعادتت که مادرمان حضرت زهرا (س) به تو عنایت خاص نشان داده است . حالا چرا حالت عوض شده ؟ این خواب خیر و خوب است . خیالت راحت .

سکوت سایه انداخت و هر دو در تکان های ماشین به فکر فرو رفتند و خواب عجیب پیش نظرشان بود . همان روز بلیط بازگشت به منطقه را گرفتند .

چهارشنبه (یک هفته بعد)

مسعود حالا سبکبال و فارغ در خونین شهر نبرد می کند . روزهای سپری شده در لشکر 27 سپاه پاسداران قشنگ تر از قبل بر او می گذرد . ذهنش ا زهمه ی مشغولیات دنیای مادی خالی ست و حس می کند که لحظه به لحظه با معبودش نزدیکتر می شود .

گویی خدای خود را از نو شناخته و دینش را به تازگی دریافته است .

تو را دیدم ای عشق *** و دیگر زمین ، آسمانیست *** تو را دیدم ای عشق *** و آموختم از تو آغاز خود را ...

خورشید بر آغازین روزهای شهرویر 60 ، گرم تر از همیشه می بارد . امروز چهارشنبه است . مسعود در کوچه پس کوچه های خونین شهر با دشمن بعثی گرم نبرد است . اسلحه به دست از این سنگر به آن سنگر می رود . از کوچه غلت می زند تا به کنار جدول خیابان بالا برود . خمپاره ای جلوی پایش منفجر می شود .

ترکش بر گردنش اصابت می کند و نقش زمین می شود . در همین وقت تگاهش به آسمان می افتد و پرده ها از جلوی چشمان مسعود به کناری می روند . همان بانوی پاک کنار تپه ایستاده است و به او لبخند می زند و خوشامد می گوید . فرشته ها بر سقف آسمان انتظار او را می کشند .

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده