رویای صادقه که به واقعیت پیوست!
در طول راه حرف هایشان گل کرده بود و از هر دری با هم حرف می زدند . مسعود چیزی سر زبانش بود که می خواست بگوید و هر بار معلوم برای چه حرفش را می خورد . بالاخره حرف سر زبان آمد و گفت :
منصور ! دیشب خوابی دیدم که حال و هوای عجیبی داشت . از صبح یک جور دیگر هستم .
منصور لبخندی زد و گفت :
خیر باشد . بگو ببینم چه دیده ای؟
در منطقه بودم . هوا رو به غروب بود . در کنار تپه ای کنار سوله ، زنی ایستاده بود . در خواب الهام شده ایشان خانم ، فاطمه زهراست (س) . من یک لحظه سرم را برگرداندم و به طرف دیگری نگاه کردم . خانم فاطمه زهرا (س) گفت :
«از ما روی مگردان ، که تو از ما شده ای»
منصور پازوکی در سکوت عجیبی فرو رفت و به مسعود نگاه کرد . دلش می خواست تعبیر قشنگی از خواب بدهد . گفت :
خوشا به سعادتت که مادرمان حضرت زهرا (س) به تو عنایت خاص نشان داده است . حالا چرا حالت عوض شده ؟ این خواب خیر و خوب است . خیالت راحت .
سکوت سایه انداخت و هر دو در تکان های ماشین به فکر فرو رفتند و خواب عجیب پیش نظرشان بود . همان روز بلیط بازگشت به منطقه را گرفتند .
چهارشنبه (یک هفته بعد)
مسعود حالا سبکبال و فارغ در خونین شهر نبرد می کند . روزهای سپری شده در لشکر 27 سپاه پاسداران قشنگ تر از قبل بر او می گذرد . ذهنش ا زهمه ی مشغولیات دنیای مادی خالی ست و حس می کند که لحظه به لحظه با معبودش نزدیکتر می شود .
گویی خدای خود را از نو شناخته و دینش را به تازگی دریافته است .
تو را دیدم ای عشق *** و دیگر زمین ، آسمانیست *** تو را دیدم ای عشق *** و آموختم از تو آغاز خود را ...
خورشید بر آغازین روزهای شهرویر 60 ، گرم تر از همیشه می بارد . امروز چهارشنبه است . مسعود در کوچه پس کوچه های خونین شهر با دشمن بعثی گرم نبرد است . اسلحه به دست از این سنگر به آن سنگر می رود . از کوچه غلت می زند تا به کنار جدول خیابان بالا برود . خمپاره ای جلوی پایش منفجر می شود .
ترکش بر گردنش اصابت می کند و نقش زمین می شود . در همین وقت تگاهش به آسمان می افتد و پرده ها از جلوی چشمان مسعود به کناری می روند . همان بانوی پاک کنار تپه ایستاده است و به او لبخند می زند و خوشامد می گوید . فرشته ها بر سقف آسمان انتظار او را می کشند .