اعلامیه ها را پدر در لباس من پنهان می کرد
روایتی خواندنی از سیدمحمود تقوی فرزند گرانقدر شهید «سیدمحمداسماعیل تقوی» را در ادامه می خوانید؛
«خاطره اول»
پدر را بيشتر با آقای بشارت می ديدم كه روحانی سياسی بود و بعد از انقلاب امام جمع شد ولی او را گروه منافقين ترور كردند و به شهادت رسيد و نماينده مجلس هم بود، من خردسال بودم كه همراه پدر می رفتم و كاغذها و اعلاميه ها را پدر در لباس من قرار می داد تاكسی شک نكند وقتی می آمديم تهران سريع كاغذها را می داد و بر مي گشت.
پدر من غريب است ، غريب ، چون او در جايی است كه بچه ها كمتر می روند به او سر بزنند او در آبادان است و ما در تهران شب جمعه همه مرده ها چشم براه هستند خدا بيامرز بخاطر كاری كه انجام می داد هر لحظه مرگ را جلو چشم خود مي ديد و برای آماده كردن خانواده بيشتر از مرگ صحبت می كرد و هميشه می گفت جايی شهيد می شوم و طوري شهيد می شوم كه اولا شاه را از تخت به پايين مي كشم و كسی نيايد به من سر بزند و همان طور هم شده است و كسي در آبادان نيست به او سر بزند
روایتی خواندنی از خواهر گرانقدر شهید «سیدمحمداسماعیل تقوی» را در ادامه می خوانید؛
وقتی برادرم شهيد شد شب قبلش خواب ديده بودم كه در خانه شان غذا مي دهيم و او شهيد شده است و ختم گرفته ايم و من نمي دانستم وقتی به اصفهان رسيدم همه برنامه ها همان طوی بود كه در خواب ديده بودم يک بار دختر بزرگ شهيد عكس پدرش را در خانه ما ديده بود گفت عمه اين عكس كيست چنه خوش قيافه است ، گفتم نمی شناسي گفت نه ، گفتم ولی او خيلی بغلت كرده است گفت يادم نيست ، گفتم پدرت است ...روایتی خواندنی از همسر گرانقدر شهید «سیدمحمداسماعیل تقوی» را در ادامه می خوانید؛
وقتی می رفت بيرون به او گفتم دو تا از بچه ها را با درخواست ببر اذيت مي كنند تا بتوانم به كارهای بقيه بچه ها برسم مي گفت امكان خطر زياد است دلم نمی خواهد اتفاقی برای آنها بيفتد دوست دارم از من يادگاري بماند و آن هم بچه ها هستند .ده سال با همسرم زندگی كردم به قدري اين ده سال براي من لذت بخش و شيرين بود و به من خوش گذشته است كه لذت من با لذت ديگران برابري نمی كند و هيچ گاه كاری نكرد كه ناراحت شوم . شب قبل از شهادتش درخواب ديدم وقتي از خانه می رود بيرون حیوانات به او حمله می كند ، مي گويم نرو بيرون ، گفت بايد بروم .
الحمدالله توانستم بچه ها را به سر و سامان برسانم و به بچه هايم افتخار مي كنم .
روایتی خواندنی از سیدمحمود تقوی فرزند گرانقدر شهید «سیدمحمداسماعیل تقوی» را در ادامه می خوانید؛
هميشه دم از حضرت علی (ع ) و امام حسين (ع) می زد اول محرم كه می شد ماشين را می گذاشت ولی رفت به هيئت و نخل را آماده مي كرد تا دو روز بعد از عاشورا و روز سوم عاشورا به امامزاده می رفت و زيارت مي كرد از آنجا به سركار می رفت پور كليد ( پدر بزرگم) میگفت اينقدر كار نكن نظرت مي كنند ، او شبانه روز كار می كرد ، خيلي زحمكتش بود مي گفت شش تا بچه دارم به قدری خسته می شد كه وقتی مي آمد خانه به خواب سنگين فرو مي رفت طوری كه يكبار در خانه خواهرش خوابيده بود و آب كولر رويش ريخته مي شده او متوجه نبود و صبح كه از خواب بيدار مي شود مي گويد شب باران آمده بود .
«خاطره سوم»
پدرم عاشق امام حسين ( ع ) بود مثلا شبي كه من به دنيا آمدم تا نيمه شب در هيئت بوده مادرم به او مي گويد امشب نرو ، ولي او هيچ وقت حاضر نبود هيئت امام حسين را ترك كند هر چي از پدر بگويم كم گفتم خدا وكيلي او چيز ديگري بود ما بچه بوديم ولي هر كسي را مي بينيم مي گويد خدا بيامرزدش او خوب بود بچه هايش هم خوب شدند .