خاطرات خود نوشت/ لحظه به لحظه آتش دشمن شدیدتر می شد «قسمت اول»
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید حیدر چهارپاشلو/ بیستم فروردین 1345، در روستای طرود تابعه شهرستان فیروزکوه چشم به جهان گشود. پدرش شعبان و مادرش طاووس نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. کارگر شیرینی فروشی بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و یکم مرداد 1366، در میمک توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به شکم، شهید شد. پیکر وی را در زادگاهش به خاک سپردند.
چکیده ای از یادداشت های «شهیدحیدر چهارپاشلو» را در سالروز «شهادتش» می خوانید؛
پس از حضور در قرارگاه لشکر نزدیکی شهر شوش ما را در بین تیپها و گردانها تقسیم کردند. و من جز تیپ دو گردان دویست و سی و چهار زرهی اردبیل افتادم و از همانجا ما را آوردند گروهان و تجهیزات دادند و من را سرگرد ابراهیمی که (بعداً در فکه شهید شد) خدایش بیامرزد به عنوان خدمه آر پی جی هفت انتخاب کرد.
و از آنجا به طرف خط مقدم جبهه حرکت کردیم، صدای انفجار گلوله های خمپاره و توپ دشمن به گوش می رسید و هر چه به خط نزدیکتر می شدیم صدای گلوله های دوربرد و آتش دشمن زیادتر شد و هیجان ما بیشتر می شد.
ساعت هشت شب به خط رسیدیم و در سنگر فرماندهی همه بچه ها در داخل کانال بلافاصله آماده نبرد دشمن شدیم من چون چند گلوله آر پی جی تمرین کرده بودم صدای آن در گوشم پیچیده بود و هیچ چیزی نمی شنیدم و از این بابت ناراحت بودم بلاخره آماده باش تمام شد و به سنگر فرماندهی برگشتیم.
روزها و شبها به همین منوال می گذشت و درگیری مختصری تا اینکه در روز هجدهم اردیبهشت 1365 متوجه شدیم تحولاتی در خط دشمن مشاهده می شود. ساعت چهار بامداد دشمن شروع به ریختن آتش روی ما کرد، لحظه به لحظه آتش دشمن شدیدتر می شد و آنقدر دشمن آتش می ریخت که سرمان را نمی توانستیم از کانال بالا بیاوریم.
صدای انفجار گلوله های دوربرد تانک و خمپاره دشمن اطرافمان غوغا می کرد و حتی حشرات و پرندگان نیز از صدای انفجار از لانه هایشان بیرون آمده بودند.
در داخل کانال سوسمار کوچکی را دیدم که با صدای انفجار به این سو و آن سو پرت می شد و چند پرنده در آسمان پرواز می کردند تا از دشمن دور شوند، اطرافمان پر از درد شده بود و بوی باروت داشت گیجمان می کرد.
در زیر آتش سنگین نیروهای زرهی و پیاده دشمن به طرف ما حرکت کردند تانکها از دور مشاهده می شد و ما نیز با آر پی جی تانکها را هدف می گرفتیم، آنهایی که بردشان می رسید تانکها را منهدم و بقیه در نزدیکی تانکها منفجر می شد.
در این لحظات تیربار ما خراب شد و ما از دور می دیدیم که نفرات دشمن با سرعت به سمت گروهان حرکت می کنند و در پشت خاکریز موضع می گیرند. بچه ها شروع به تیراندازی به طرف دشمن می کردند و به قلع و قمع آنها پرداختند ولی دشمن سمت راست خاکریز را شکسته و ما در محاصره بودیم.
ولی تا آخرین گلوله با دشمن جنگیدیم و نگذاشتیم که به خط ما نفوذ کنند و دشمن ناچار به عقب نشینی شد و ناگهان فرار را بر قرار ترجیح دادند.
قبل از اینکه دشمن عقب نشینی کند چند خاطره را فراموش کردم... در صدمتری، عراقی ها بلند می شدند و می خندیدند و دست تکان می دادند و ما نیز نه تیر بار ئ نه کلاش داشتیم فقط سه نفر آر پی جی زن بودیم که آنها را هدف می گرفتیم ولی چون شیار بود، بلافاصله سرشان را پایین می آرودند تا گلوله به آنها نخورد و فکر می کنم آن شخص فرمانده عراقی ها بود چون با کلت تیر می زد و از فشنگ اسلحه اش مشخص بود...
ما قطع امید کرده بودیم و می گفتیم یا شهید می شویم و یا اسیر هیچ امیدی نداشتیم و من در آن لحظات حساس از خدای بزرگ طلب کمک می کردم و می گفتم خدایا ما برای رضای تو با دشمن می جنگیم تو خودت کمکمان کن.
در این موقع توپ صد و شش ما آمد و اقدام به شلیک دو گلوله به سوی دشمن کرد و وقتی خواست حرکت کند و برود خاموش شد و من و چند نفر از بچه ها آمدیم بالای کانال و در دید مستقیم دشمن بودیم و ماشین رو هل دادیم که روشن شد.
در این لحظات همه گفتیم که الان از پشت همه را به رگبار می بندند و ماشین روشن شد و ما با امداد غیبی نجات یافتیم، دشمن در آن لحظه کور شده بود. در این عملیات یکی از بچه ها شهید و عده ای نیز مجروح شدند.
ساعت 2 بعدازظهر چهارشنبه/ بیست و چهارم اردیبهشت 1365
ما ز بالائیم و بالا می رویم *** ما ز دریائیم و دریا می رویم
کشتی نوحیم در طوفان عشق *** لاجرم بی دست و پا می رویم
ادامه دارد...