گفتگوی اختصاصی با «جانباز 30 درصد»/ یدالله قائم پناه در سالروز «روز جانباز»
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ جانبازان دلاور ما در هر جبهه ای از جبهه های مقدس ردپایی از خود گذاشته اند که آثار آنها را در تمامی جبهه های غرب و جنوب می توان دید. آنها گاه در لابلای کوه های سر به فلک کشیده کردستان به جست وجو و دفاع مشغول می شدند و گاه در میان امواج خروشان کارون و اروند، در پی دیار دلدار، تن به طوفان دریا سپرده اند، که حکایت شان یک تاریخ حادثه را در برابر ما آشکار می کند.هنوز راه همان است و مرد بسیار است خبر دهید که اهل نبرد بسیار است.
یداله قائم پناه در دوم بهمن1344درروستای ینگی آباد ازتوابع شهرستان زنجان درخانواده اي مذهبي پا به عرصه حیات نهادم. تحصيلات خود را با موفقيت پشت سر گذاشتم و به كار كردن مشغول شدم. درسال 1374ازدواج کردم حاصل این ازدواج دو پسر هست. با شروع جنگ تحميلي از طريق ارتش به عنوان سرباز به مناطق عملياتي جنوب اعزام شدم.
وبعد از اتمام سربازی به عنوان بسیج از طریق سپاه به منطقه عملیاتی غرب اعزام شدم ودر مورخ یکم شهریور 1366 درمنطقه هزار قله در عملیات نصر یک بر اثر اصابت ترکش از ناحیه سینه وسر مجروح شدم
گفتگوی اختصاصی با دلیرمرد هشت سال دفاع مقدس که هر کدامشان یادگاری از روزهای حماسه ساز در بدنشان جای گرفته است، این بار پای سخن با جانباز 30درصد «یدالله قائم پناه» نشسته ایم؛
روایت خود را اینگونه آغاز می کند؛
«دست شکسته»
خدمت سربازی را در جبهه های جنوب بودم مدتی از دوران خدمت را بخاطر کمبود سرباز و پذیرش سخت مسئولیت تقسیم غذا از طرف سربازان، مامور شدم مسئولیت غذا را عهده دار شوم
آشپزخانه لشگر 92 زرهی در محوطه پادگان در کنار شهر اهواز بود اما نیروی انسانی آن در پشت خاکریزهای پاسگاه زید مستقر بودند من به همراه یک سرباز و راننده ای روزی سه نوبت غذا برای (صبحانه، نهار، شام) سنگر داران از آشپزخانه تحویل می گرفتیم و به خطوط جبهه می بردیم و سنگر به سنگر تقسیم می کردیم
البته کار بسیار سختی هم بود چون از سویی عراقی ها همینکه متوجه حرکت ماشین می شدند چه از طریق مشاهده مستقیم و چه از طریق مشاهده گرد و خاکی که بعلت عبور ماشین به هوا بر می خاست با شلیک توپ و خمپاره و خلاصه هر تیری که احتمال می دادند کارگر باشد و یا در اختیار داشتند از ما پذیرایی می کردند و ما هم پناه گاه و سنگری که نداشتیم تا پناه بگیریم هنرمان فقط فرار باشین بود که باید از تیرس تیرها و ترکشها دور می شدیم و بقیهء امر را به خدا می سپردیم از سوی دیگر اگر غذا کم می آوردیم عذاب وجدان می گرفیم و گاهی هم مورد اعتراض و انتقاد بعضی از سربازان یا فرماندهان فوق قرار می گرفتیم که چرا بی دقتی کردیم و غذا کم آوردیم
به هر حال روزی سرباز نسبتا جدیدی را خلاف میلش مامور کردند با من همراه شود این سرباز چون روز اولش بود و رفاقت و شناخت چندانی هم با من و از من نداشت خیلی بسختی تن بکار می داد هنگام تقسیم شام به من گفت چکار کنم؟ گفتم شما مسئولیت تقسیم برنج را به عهده بگیر چون برنج معمولا کم نمی یاد و هر نفر را هم یک ملاقه برنج بده بیشتر نه! گفت همین؟ گفتم همین
خودم هم تقسیم خورشت و نان را به عهده گرفتم چون خورشت و نان اگر با دقت تقسیم نمی شد اغلب کم می آمد آخرای کارمان بود که از دو دیگ خورشت یکی که کمی کوچکتر بود خالی شده و دیگری هم تقریبا سه چهارمش تقسیم شده و رفته بود لکن چون دیگش خیلی بزرگ بود جایم را تنگ داشت تصمیم گرفتم خورشت باقی مانده را در دیگ کوچکتر بریزم و دیگ بزرگ را روی دیواره اش بلند کنم تا جای کمتری بگیرد
به سرباز همراهم گفتم بیا کمک کن این خورشت را برداریم و در دیگ کوجکتر بریزیم - از آنجا که ایشان میلی به کار تقسیم غذا نداشت و سعی می کرد با کارشکنی و کم کاری، کاری کند که از این کار برش دارند - گفت: من مسئول برنج هستم همین، خورشت به من ربطی ندارد خودت هر کارش می کنی بکن!
«تنهایی»
من که از تنگی جا به عذاب بودم تصمیم گرفتم خودم تنهایی این کار را انجام دهم لذا چون دستانم از دو طرف به دسته های دیگ نمی رسید با دست راستم دستهء دیگ را گرفتم و با دست چپم لبه دیگ را، بلندش کردم روی لبهء دیگ کوچکتر قرارش دادم اما درست در این لحظه خمپاره ای نزدیک ماشین منفجرشد و ماشین با اینکه در حال حرکت بود لرزید و خوشت در دیگ بزرگ به تلاطم افتاد و موجب شد دیگ تاب بردارد من برای اینک نگذارم خوشت به زمین بریزد با تمام توانم سعی در حفظ دیگ کردم و نگذاشتم خورشت بریزد ولی دیگ هم کوتاه نیامد و دست چپم را با تمام توانش تاب داد و دستم به شدت درد گرفت
روز بعد رفتم سنگر بهداشت و درمان به درمانگر گفتم دستم اینطور شده درد می کند ، خب امکانات عکسبرداری که نبود. نگاهی به دست من انداخت و گفت: چیزی نیست، ضرب دیده خوب می شود باندی رویش پیچید و گفت: سه چهار روز آینده خوب می شود اگر خوب نشد دوباره بیا
من با همان دست دردناک کارم را ادامه دادم تقریبا هفته ای گذشت و دیدم خوب نشد به سرگروهبان جمشیدی که مسئول ما بود گفتم دستم خوب نشد دوباره باید برم دنبال درمانش گفت: کسی را ندارم بجایت بگذارم دو سه روز صبر کن تا کسی را پیدا کنم بفرستم جایت خلاصه بعد سه روز سربازی را بجایم گذاشت تا من برم اهواز و شب برگردم
ده روز از ماجرا گذشته بود که من آمدم پادگان و رفتم بهداری پادگان از دستم که عکس گرفتند و کمی هم ورم داشت گفتند چرا دیر آمدی استخوان انتهای کف دستت ، استخوانی که بین مچ و انگشت کوچکت هست شکسته اما چون دیر آمدی دوباره جوش خورده و کج جوش خورده باید دوباره بشکنیم و درست کنیم و گچ کنیم.
دوباره دستم را شکستند و گچ گرفتند و با یک ماه مرخصی از بهداری آمدم بیرون و رفتم خط جبهه وقتی سرگروهبان فهمید دستم شکسته بوده و یک ماه مرخصی دادند ناراحت شد هم بخاطر دردی که من در آن ده روز کشیده بودم هم بخاطر اینکه تقریبا کسی را نداشت تا جای من بگذارد
من آمدم خانه حالا (خدابیامرز) پدرم گیر داده بود که انگشتانت تیر خورده قطع شده از ما پنهان می کنی؟ مادرم هم طوری حرف ایشان را تایید می کند و خلاصه اصرار که اگر راست می گی کمی ازگچ دستت را بشکنیم ،
بالاخره مجبور شدم گچ دستم را از سمت سر انگشتانم با چاقو سوراخ کنم تا ایشان انگشتانم را ببینند و آرامش روحی حاصل کنند. این گچگیری باعث شد انگشت کوچکم خوب رشت نکند و ضعیف بماند.
یداله قائم پناه مجروح در عملیات نصر یک هزار قله/
گفتگو/ نجاتی و عزمی منفرد