چند روایتی خواندنی از نزدیکان شهید غلامرضا استادفینی
دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۲۳:۲۵
چند روز آموزش شروع شد که ما از آنها جدا شدیم وقتی میخواستیم به عملیات برویم رضا به من گفت فکر میکنم که این آخرین بار باشد که همدیگر را می بینیم من فکر می کردم در مورد شهادت من صحبت می کند ولی .........
چند خاطره از شهید غلامرضا استادفینینوید شاهد

شهرستان های استان تهران؛ شهید غلامرضا استادفینی/ بیستم مرداد 1350، در شهرستان ری به دنیا آمد. پدرش محمد، کارگر کارخانه بود و مادرش گوهر نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته تجربی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سیزدهم فروردین 1367، با سمت آر پی جی زن در بمباران هوایی بیاره عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار وی در بهشت زهرای شهرستان تهران قرار دارد.

خاطراتی چند از شهید بزرگوار بسیجی عاشق دلباخته غلامرضا استاد بنا به اظهار یکی از دوستان بسیجی ایشان .

ایشان در سال 1364 به عضویت فعال بسیج ناحیه یک دولت آباد در آمد و از همان اوائل نسبت به جنگ و انقلاب و اهداف انقلاب با شور و شوق بسیار زیادی به دستورات امام امت در بسیج شروع به کار کرد .

رضا خیلی بدرس و تحصیل علاقه نشان می داد و معمولا در پایگاه بسیج همراه شهید پور اسفندیاری و برادر مفقود الاثر فراهانی تا نزدیکیهای صبح به درس و مطالعه می پرداختند در انجام وظایفی که از طرف بسیج به وی واگذار می گشت احساس مسئولیت می نمود و کارها را با موفقیت کامل به پایان می رساند .

در مورد پرونده سازی و مراسم مختلف شهداء پیش قدم بود تا اینکه روزی آمد پیش ما و گفت که میخواهم به جبهه بروم ولی هنوز زمینه برای خانواده ام جور نیست که به او گفتم ، تو در حال درس خواندن هستی شاید بهتر باشد که به درس ادامه دهی جواب داد شما بهتر از امام می دانی ؟

گفتم نه ولی ، حرف مرا برید و گفت ولی بی ولی و بالاخره روز اعزام فرا رسید و رضا همراه پدر گرامی اش جلوی پایگاه حاضر بودند وقتی آنها را دیدم بطرفشان رفتم و سلام کردم و رضا خیلی هیجان زده بود ولی گفت ای کاش به واحد تخریب تقسیم شوم . بعد از اعزام رضا را در واحد تخریب لشکر 10 سید الشهداء دیدم بعد از چند روز بدلایلی مسئولین واحد چند تن از بچه ها را می خواستند به یگانهای دیگر منتقل کنند که رضا هم ما بین این گروه بود چشمهایش پر از اشک شده بود می خواست چیزی بگوید ولی بغض گلویش را می فشرد .

چند خاطره از شهید غلامرضا استادفینی

تحمل . تحمل . تحمل و بالاخره گریه را پیش گرفت و گفت ، من بعد از 2 سال انتظار به این واحد آمده ام حالا اینطور ، در این لحظه با چند ذکر و نذر و قسم تصمیم گرفته شد که در واحد بماند خیلی خوشحال شد و از خوشحالی باز هم گریه کرد بعد از تقسیم شدن بچه ها و اگذشت چند روز آموزش شروع شد که ما از آنها جدا شدیم وقتی میخواستیم به عملیات برویم رضا به من گفت فکر میکنم که این آخرین بار باشد که همدیگر را می بینیم من فکر می کردم در مورد شهادت من صحبت می کند ولی .........

بعد از اعزام ما به منطقه آموزش آنها تمام شده بود و قرار شد چند تن از آنها انتخاب شده و به خط مقدم (شاخ شمیران) بیایند که در عقبه دوباره چند نفر مانده و چند نفر دیگر انتخاب شده و به جلوتر آمده بودند آنها 30 نفر که با بچه های ما 45 نفر می شدیم البته بنده آنجا رضا ندیدم چون محور ما محور جدا بود و در روز 13 فروردین ماه 67 با بمباران دشمن رضا به شهادت رسید بطور که از 45 نفر فقط و فقط یک نفر شهید شد آنهم رضا بود .

چند خاطره از شهید غلامرضا استادفینی

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجانب قاسم باباپور پاسدار کمیته انقلاب اسلامی شهرسازی ری پسر خاله شهید رضا استاد خاطراتی چند از زندگی آن شهید به نظرم آمدم که به عرض می رسانم . در دوران پیروزی انقلاب اسلامی 1 و 7 ساله بود و از همان وقت علاقه شدیدی به انقلاب و امام داشت و در بسیاری از تظاهرات به همراه پدرش شرکت می کردند که در چند مورد من هم به همراه آنان بودم . آنطور که پدرو مادرش نقل می کنند با وجودی که او تازه به مدرسه رفته بود جمله " مرگ بر شاه " را روی کاغذ زیاد تمرین می کرد و می نوشت و در خانه شان می ریخت و این در صورتی بود که شاه هنوز قدرت به دستش بود و سرنگون نشده بود . بعد از شروع جنگ تحمیلی هر بار که ما ( من و برادرانم ) عازم جبهه می شدیم و برای خداحافظی به منزلشان می رفتیم با یک حالت حضرت و اندوه از طرف او مواجه می دشیم چون او با وجود سن و سال کمش خیلی دلش می خواست به جبهه برود .

او بارها با ما به کمیته می آمد و علاقه داشت درب کمیته نگهبانی بدهد و گاهی 2 ساعت با من و یا دیگر دوستانم نگهبانی میداد و مقداری از آن وقت را اسلحه به دوش می گرفت و قدم می زد . بطوری که هر وقت خبر شهادتش را به هر کدام از دوستانم و همکارانم می دادم ، همان کودکی را بیاد می آوردند که ساعتها اسلحه به دوش می انداخت و جلوی درب کمیته نگهبانی می داد . و از خبر شهادتش بسیار متأثر می شدند .

در انتخابات دوره ی دوم مجلس شورای اسلامی . ما اوقات فراغت خود را در ستاد انتخاباتی جامعه روحانیت مبارز فعالیت می کردیم . رضا هم دلش می خواست با ما بیاید ، از این رو وقتی برای پخش پوسترها ، به نماز جمعه تهران می رفتیم مقداری تراکت اسامی کاندیداها را به او میدادیم و او میان مردم پخش می کرد . او علاقه زیادی به جبهه و جنگ با دشمنان دین از خودشان می داد و هر بار که تلویزیون فیلمی از جبهه نشان می داد و چهره آن بسیجیان عاشق و عارف را می دید با حسرت نگاه می کرد و آنرا بهانه می کرد و حرف از جبهه رفتن پیش می آورد و بارها از پدر و مادرش تقاضا می کرد که اجازه دهند که به جبهه برود و آنها بخاطر سن کمش و همینطور درسش موافقت نمی کردند .

چند خاطره از شهید غلامرضا استادفینی

لذا او چون نمی توانست بیکار در خانه بنشیند و برای انقلاب کاری نکند در بسیج محل ثبت نام کرد و در هفته چند شب را در بسیج فعالیت می کرد . تا اینکه به سن 16 سالگی رسید و با موافقت والدین خود با سپاهیان حضرت مهدی (عج) عازم جبهه هستند . با وجود علاقه و عشقی که به جبهه داشت لیکن احترام پدر و مادر خود هم فراموش نمی کرد و حاضر نبود بدون رضایت آنها برود . موقع اعزام سر از پای نمی شناخت تا بالاخره در تاریخ 13/1/67 به دیدار معشوق شتافت و از خمر گوارای شهادت نوشید .

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد .

والسلام

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده