آزادگان پيشگامان مبارزه و پاكبازان انقلاب راستين اسلامي بوده اند
يکشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۱۵
جانبازان وآزادگان اين اسطوره هاي ايثار و مقاومت الگوهاي شهامت و رشادت در لحظه هاي حساس انقلاب، پيشگامان مبارزه و پاكبازان انقلاب راستين اسلامي بوده اند و جاي پاي گامهاي استوارشان، نمودار بهترين و والاترين روش، براي رسيدن به خدا بوده، هست و خواهد بود
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران:تاريخ انقلابها مملو از خاطرات و حماسه ها و ايثارهايي است كه پويندگان راه حق و حقيقت از خود بجا مي گذارند، اسطوره هايي كه خود شمع محفل بشريت مي شوند و دنياي تاريك و ظلماني شياطين را نابود مي نمايد.
يادآوري صحنه هايي از تاريخ صدراسلام و فداكاري ياران پيامبر عظيم الشان (ص) همچون حضرت علي بن ابي طالب (ع) و حمزه سيدالشهدا، ابوذرغفاري مقداد،عمار... و يا حماسه هاي ياران اباعبدالله الحسين(ع) در روز عاشورا كه از الهام دهنده ترين آن صحنه رزم وهب است كه مادر قهرمانش حتي حاضر به پذيرفتن سرفرزندش نگرديد و شجاعانه سربريده فرزند را بسوي دشمن پرتاب نمود .
جانبازان وآزادگان اين اسطوره هاي ايثار و مقاومت الگوهاي شهامت و رشادت در لحظه هاي حساس انقلاب، پيشگامان مبارزه و پاكبازان انقلاب راستين اسلامي بوده اند و جاي پاي گامهاي استوارشان، نمودار بهترين و والاترين روش، براي رسيدن به خدا بوده، هست و خواهد بود.
يكي از آنان بنام غلامرضا بذلي اندرابي در تاريخ دهم/ فروردين/ 1347 در بين افراد خانواده اي ساكن شهرستان سراب،روستاي اندراب از توابع استان اردبيل ديده به جهان گشود. غلامرضا اندرابي داراي هفت برادر و سه خواهر مي باشد كه يك خواهر و برادرش ساكن تهران مي باشد بقيه در روستاي اندراب زندگي مي كنند.
غلامرضا اندرابي تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسه تمدن انقلاب روستاي اندراب مي گذراند در اولين اعزام به جبهه نوزده ساله بود كه از طرف تيپ 40 سراب عازم جبهه گشت و در عمليات چيل چراغان كه در فكه بود شركت نموده و درسه عمليات ديگر كه در فاو صورت گرفت، حضور داشت در بستان هم شركت داشته است او بيشتر جز نيروهاي كمك عمليات بود كمتر در عملياتها بود. غلامرضا اندرابي مسئول خمپاره شصت بود و به علت انفجار خمپاره دچار موج گرفتگي گرديده و در تاريخ بيست و يك /تير/1366 به اسارت نيروهاي عراقي درآمده و به مدت بيست و پنج ماه و بيست روز در اسارت به سرمي برد، تا زمان آزادي جزءمفقودالاثر به شمار مي رفت و خانواده هيچ اطلاعي از او نداشتند، روستاي اندراب ده شهيد و دو آزاده و يك مفقودالاثر تقديم اسلام و انقلاب كردند. غلامرضا اندرابي در تاريخ دهم/ شهريور/ 1369 از اسارت آزاد گرديد و به عنوان نگهبان (حراست) بانك مسكن استخدام مي گردد و نزديك به شانزده سال در بانك مسكن مشغول به خدمت مي باشد.
غلامرضا پس از آزادي از اسارت تحصيلات خود را در آموزشگاه ايثارگران نازي¬آباد ادامه داده و ديپلم خود را در مدرسه پاسداران اسلامي واقع در ميدان پاستور در رشته كامپيوتر فني¬حرفه¬اي مهرپويا با موفقيت به پايان رساند.
غلامرضا در سال هزاروسيصدوهفتادودو ازدواج كرده و حاصل ازدواجش دو فرزند دختر بنام¬هاي پريسا و پريناز مي¬باشد، پريسا در كلاس اول راهنمايي و پريناز سوم دبستان تحصيل مي¬كنند. غلامرضا در بسيج بانك مسكن جزو نيروهاي فعال مي¬باشد.
هديه اي تقديم كردم سويت اي رب جليل
شرم دارم پس گرفتن هديه ناقابلم
خاطره شماره 1
بعد از ديدن آموزش عازم كرمانشاه شديم بعداز مدتي كه در كرمانشاه بوديم گردان 77 براي عمليات به خط مقدم مي رود، به ما مي گويند براي كمك آماده باشيد و سوار ماشين شده حركت كرديم بعد از پيمودن مسافتي به ما گفته برگرديد، 16 زرهي براي كمك رفته است بعد از آمدن به مرخصي دوباره به جبهه رفتم در منطقه محل تيپ جابجا شده بود يك مدتي آنجا بوديم، يك گردان در فكه جابجا شده بود و مارا به جاي آنها فرستادند تقريبا 120 روز در منطقه بوديم و روز قبل از آمدن به مرخصي بود كه در شب اصلا استراحت نداشتيم و آتش عراقي ها همچنان مثل باران بر سر ما مي ريخت به قدري نزديك بوديم كه صداي صحبت كردن عراقي ها را مي شنيدم در ساعت 6 صبح پست ها عوضي شد رفتيم داخل سنگر و 5 نفر بوديم و عراقي ها ادوات خودمان را بر سر ما مي ريختند كلي زخمي و موجي و شهيد داشتيم و يكي از بچه هاي دزفولي داشت سنگر مي كند كه خمپاره به سينه اش خورد و آتش گرفت و دود شد و اثري از او نماند به قدري آتش دشمن شديد بود كه نتوانستيم از سنگر براي كمك به او بيرون بياييم تانكر آب و غذا مي آمد و سريع تخليه كرده و مي رفت
درهمان لحظات بود كه گروهبان ما داشت مي آمد به ما 5 نفر گفت برويد جلو، ديديم معاون گروهبان تركش خورده است و گفت برويد جلو ، جلو رفتيم ديديم عراقي ها ما را كلا محاصره كردند ، عراقي ها از سمت راست و چپ و جلو به سمت ما مي آمدند من خواستم فرار كنم كه ديدم پاهايم خشك شده است عراقي يك خشاب را بغل من خالي كرده بود حتي يك تير به من نخورد آنجا ما را گرفتند، گروهبان مادر آن عمليات فرار كرده بود ولي در عمليات بعدي او هم اسير شده بود ، عراقي ها با سيم دست و پاي ما را بستند ، تا ساعت 5/1 بعدازظهر در منطقه بوديم يكي از عراقي ها بچه تبريز بود ولي در نجف زندگي مي كرد به من گفت آب داريد گفتم آره ، تانكر آب آنجاست گفت بلند شو برويم آب بياوريم، وقتي به تانكر رسيديم گفت تو اول بخور گفتم نه تو بخور گفت ايرانيها در آب سم مي ريزند.
اول خودت بخور، من خوردم خيلي تشنه و گرسنه بوديم او هم آب خورد و بعد به زخمي ها و بچه ها آب داديم بخاطر اين كارش عراقي ها مي خواستند او را بكشند، يكدفعه ديديم يكي از بچه ها كه دچار موج گرفتگي شده بود از بالاي تپه دارد به سمت عراقي ها مي آيد، عراقي ها خواستند او را با تير بزنند ولي اين فرد عراقي تبريزي الاصل نگذاشت، گفت بگذاريد بيايد پايين او را اسير مي كنيم وقتي از تپه پايين آمد ديديم علاوه بر موج گرفتگي تير هم به پايش اصابت كرده است.
يكسري تانك عراقي از بغل ما رفتند جلو و ديديم سنگر فرمانده گروهان را دارند خالي مي كنند يكي از عراقي ها گفت اينها را بكشيد غير از دردسر چيزي ندارند و پانزده نفر بوديم كه اسير شده بوديم ما را به طرف انبارگردان 77 بردند، ديديم آنجا پر از اسير ايراني است و دم در يك لگد مي زدند و مي¬گفتند برويد تو، تقريبا ساعت 2 بود كه در يك لگن غذا ريختند و دادند به ما شب همانجا بوديم روبروي بستان صدام پشت خط بود مدتي ما را نگه داشتند و ديديم توپخانه آنهاست و صدام از سنگر با 7 تا اسكورتش آمده بود آنجا آمار گرفتند و گردان به گردان ما را تحويل دادند بعد ما را جلو بردند و گفتند تا صبح بايد صبر كرد
سرگرد مي خواهد بيايد بازديد كند، تقريبا ساعت 6 صبح سرگرد كه بچه اي 19 ساله بود و گويا پدرش كشته شده بود و مقام پدر را به او داده بودند وقتي آمد شروع كردن به زدن ما، در عملياتي كه كرده بوديم عراقي خيلي جنازه داده بود از پانزده ساله تا 60 ساله دربین جنازه ها بود وقتي جنازه ها را ديديم كه در بيابان ريخته شده بود گفتيم حتما ما را هم مي كشند و در آن موقع حدود 25 هزار نفر اسير ايراني گرفته بودند بعد ما را بردند العماره آنجا يك حياط بزرگ داشت و شروع كردن به گشتن جيبهاي ما در جيب يكي از بچه ها عكس امام را پيدا كردند و چنان سيلي به گوش اين بچه زدند كه سه بار دور خودش چرخيد، آنجا دستهاي ما را مي بستند، سرباز عراقي دستم را زياد سفت نبسته بود وقتي خواستم سوار ماشين شوم ديدم با دست بسته نمي توانم سوار شوم دستم را باز كردم، خواستم سوار شوم سرباز عراقي آمد و يقه مرا گرفت كه چرا دستت باز است نتوانستم جواب بدهم كه طرف عراقي دستم را نبسته است و سه نفري شروع به زدن من كردند، ديدم ول كن نيستند خودم را به بي هوشي زدم يكي يقه و يكي پايم را گرفت و انداختند داخل ماشين ولي نفر سومي هنوز ول كن نبود و همچنان داشت مرا مي زد.
وقتي همه اسرا را سوار ماشين كردند بعد از پيمودن مسافتي گفتند برگرديد صدام مي خواهد براي بازديد بيايد، پياده شديم به ما آب نمي دادند يك ظرف پراز شربت را با دستهاي بسته در دهان ما مي ريختند و در آنجا از ما فيلمبرداري كردند صدام نيامد و ما را به سمت شهر حركت دادند بعد تا ده شهر ما را گرداندن و به دو سه تا اردوگاه بردند، گفتند پر است و ما را به اردوگاه صلاح الدين موصل بردند اسراي فاو، شلمچه آنجا بودند، اردوگاه صلاح الدين انبار اسلحه بود در اينجا حدود سه هزار اسير بوديم و تا صبح بدون آب و غذا ما را نگه داشتند و سطل آب را پركرده و جلوي چشم ما مي گذاشتند، آنجا با كابل و باتوم بچه ها را مي زدند
تقريبا سه الي چهار روز آنجا بوديم و هر شب چندتا شهيد مي داديم آنجا افراد زخمي، موجي بودند كه شهيد مي شدند هر روز بايد اجباري با آب سرد حمام مي كرديم، صبح سه نفري يك ليوان چايي مي دادند و ناهار يك ران مرغ براي 11 نفر مي دادند و شب هم همين طور، اسرا شورش كردند كه حسابي همه را زدند، بعد از زدن مي آمدند بچه ها را بلند مي كردند كه 500 تا بشين پاشو برويد هر 4 نفر روي يك پتو مي خوابيديم، براي 11 نفر يك لباس مي دادند و مدتي كه آنجا در اسارت بوديم هر روز اذيت مي كردند تا كسي فكر فرار به سرش نزند دو نفر كه خواسته بودند فرار كنند را روي سيم خاردار گرفته بودند و به قدري آن دو نفر را زده بودند كه تمام بدنشان سياه شده بود و يك هفته ام نگذاشتند ما بيرون بيائيم، ساعت 4 بعدازظهر ما را مي انداختند داخل آسايشگاه تا فردا ساعت 9 و دستشويي ما داخل آسايشگاه يك حلبي روغن بود...
خاطره شماره 2
يك شب آمدند گفتند امام فوت كرده است بچه ها شروع كردند به گريه كردن و خيلي ناراحت شدند گفتم بابا اينها دروغ مي گويند مي خواهند تضعيف روحيه كنند نمي گذاشتند نماز بخوانيم و عزاداري كنيم در ماه محرم براي اينكه جلوگيري نكنند اسرا شورش كردند و عزاداري آزاد شد هر عملياتي كه از طرف ايران صورت مي گرفت بچه ها را حسابي مي زدند ما سه قاطع بوديم،يك قاطع براي شلمچه و يكي قاطع فاو و قاطع ديگري هم ما بوديم و يكي از خبرچين ها كه از خود اسرا بود فردي را لو داده بود عراقي ها به قدري او را زده بودند كه حدود دو ماه اين اسير لال شده و نمي توانست حركت كند و هرجايي مي رفتيم او را بچه ها بغل مي كردند وقتي ايران آمديم او (خبرچين) را كشتند البته وقتي اين خبرچين آمد داخل اردوگاه يك عده اي مخفيانه او را زدند. در امارت يكسري از بچه ها شهيد مي شدند و معلوم نمي شد جنازه ها را چكار مي كردند.
خاطره شماره3
يكبار بيرون آسايشگاه بوديم داشتم لباس مي شستم كه عراقي ها آمدند و گفتند برويد داخل آسايشگاه من هم همان طور لباس را رها كردم داخل وقتي نگهبان عراقي پرسيد كه آن لباس و لگن مال كيست جواب ندادم، گفتم نمي فهمند مال كيست ولي از روي لباس كه شماره به آن چسبيده بود مي فهمند مال من است و مرا بيرون برده و حسابي زدند ولي اكثرا كتك زدن آنها دسته جمعي بود.
خاطره شماره 4
در العماره كه يك پادگان مانند بود ما را بردند بيست و چهار ساعته اسير مي آوردند در قوطي رنگ، داخل پوتين و ... به ما آب مي دادند 2 نصف شب جا پيدا نكرده بودم براي خوابيدن، اصلا جا نبود منتظر مي مانديم يكي بلند شود و ما بخوابيم، صبح در را بازكرده بودند و بچه ها را برده بودند وقتي بلند شدم ديدم دونفري كه در كنار من خوابيده بودند شهيد شده اند و من وسط دو شهيد بودم بلند شدم ديدم در پشت ساختمان اسيرها را دارند سوار مي كنند.
خاطره شمار 5
يك روز ما را جمع كردند و گفتند صدام گفته با ايران قرارداد بستيم كه ايران مرز را خالي كند و ماهم اسيرها را آزاد كنيم و يك روز 5نفر از صليب سرخ آمدند و ما را ثبت نام كردند و مي پرسيدند پناهنده مي شويد به كجا مي خواهيد برويد و آمار مي گرفتند و ما را سوار ماشين كرده و به قصرشيرين آوردند و ديديم سپاهي ها آنجا هستند و تحويل مي گيرند 100 نفر به 100 نفر اسرا را مي آوردند از ساعت 4 تا 7 شب در قصرشيرين بوديم در آنجا اسرا به جان هم مي افتادند و افراد شناسايي مي شدند كه هركسي در اسارت چكاره بوده است ساعت 10 شب به اسلام اباد آمديم و سه روز آنجا بوديم يك شب بعد از نماز يكي از خبرچين ها را آوردند و بچه ها شلوغ كردند و شروع به زدن او كردند و 100 تا شلاق زدند و يكسري گفتند بخاطر زن و بچه اش او را بخشيديم بعد از سه روز ما را به فرودگاه تبريز بردند تا آن لحظه خانواده از من خبر نداشتند و دو تا از خاله هايم كه در تبريز بودند اسم مرا شنيده بودند مي آيند و مرا مي بينند و در آغوش مي گيرند و گريه مي كنند و هركار كردند مرا تحويل بگيرند سپاهي ها گفتند بايد به خانواده تحويل دهيم و مرا به سراب بردند ديديم وسط اتوبان پراز جمعيت است و مرا به سپاه سراب تحويل دادند و اما جمعه محل سراب و پدر و مادرم آمدند و اولين بار آنجا بود كه پدر و مادرم مي فهمند من زنده هستم و تا 7 شب در سراب مرا به گرداندند و هركسي با هرچي دستش رسيده بود براي ديدن من آمده بود و تقريبا يك ماه طول كشيد تا باور كنم به ايران آمده ام.
منبع:برگرفته از اسناد آزاده در مخزن اداره کل شهرستانهای استان تهران
نظر شما