مادر شهید «داود خاکساری» نقل میکند: «گفتم: آخه مرد! حرفی بزن. چی شده؟ چرا نمیگی؟ بغضش ترکید و آهی کشید: زن! دیدی چی شد؟ داود خدمتش تموم شد. یک ماه زودتر فرستادنش. براش آستین بالا بزن! باهم شروع کردیم به گریه کردن.»
خواهر شهید «مرتضی مربی» نقل میکند: «حرفهایش خیلی زود به دل نشست. از امام حسین(ع) میگفت و حضرت زینب(س). دلش را عاشورایی کرده بود و کربلایی. وقتی رفت، طولی نکشید ساک و لباسهایش را آوردند و گفتند: مفقودالأثر شده است!»
مادر شهید «مرتضی مربی» نقل میکند: «همین که دست چپ و راستش را فهمید، علاقهاش به جبهه و جنگ آغاز شد. یک روز از بیرون آمد و گفت: من دیگر روی زمین کشاورزی کار نمیکنم. میخواهم بروم جبهه.»
برادر شهید «محمدرضا محمدیان» نقل میکند: «جوان بودیم و دنبال لباسهای شیک. نگاهی جدی به من انداخت و گفت: باید طوری لباس بپوشیم که افراد بیبضاعت با دیدن ما از سر و وضع خود خجالت نکشن!»
همرزم شهید «حسین شفیعزاده» نقل میکند: «یکی از بچهها گفت: خب! حسین آقا! بعضی شبها، نمیخوابی! کجا میری؟ ما رو هم ببر! حسین که همه او را با خندههایش میشناختند، آن بار نیز خندید و گفت: راستی! یادم رفته به شما بگم. من از بچگی عادت داشتم که نیمههای شب توی خواب بلند میشم راه میرم.»
همرزم شهید «حسین شفیعزاده» نقل میکند: «به حسین گفتم: بیا تو هم بریم! گفت: من نمیآم، تو برو! گفتم: حسین! اگر تو را نبرم، جواب مادرت را چه بدهم؟ گفت: اینجا صحرای کربلاست! باید باشم و امامم را یاری کنم!»
خواهر شهید «قدرتلله هراتیان» نقل میکند: «قدرت بین شهدا بود. پیشمان آمد و گفت: هرج و مرج توی جامعه زیاده! مردم دارن از ولایت، رهبری و امامشون دور میشن!»
خواهر شهید «قدرتالله هراتیان» نقل میکند: «مادر پرسید: قدرت شب عملیات حرفی نزد؟ دوستش اشکهایش را پاک کرد و گفت: لباس نو میدادن. به قدرت و چند تا از بچهها نرسید. با لبخندی بر لب گفت: امشب که قراره داماد بشیم به ما لباس نو نمیدین؟ صدای هقهق گریهها از گوشه و کنار اتاق بلند شد.»
برادر شهید «محمدتقی معتمدساطعی» نقل میکند: «در میان تشییعکنندگان، کسی بود که پوستش مثل لباسش سیاه بود. همه میشناختندش. انقلاب که پیروز شد، او به آمریکا برنگشته بود، دلش را دخیل بسته بود به کمیلها و ندبههای امامزاده علیاکبر(ع) و محمدتقی فانوس راهش بود در شبهای بیتابی.»