روایت زندگی شهید حسین الیاسی؛ خیّاطی که با ترکش، خمپاره به آسمان دوخت
به گزارش نوید شاهد البرز، وقتی حسین سه ساله بود، خانوادهاش به امید زندگی بهتر راهی تهران شدند. محله آذری، کوچه پس کوچههای شلوغ، آپارتمانهای کوچک... پدرش روزها کارگری میکرد و مادرش با دستهای پینه بسته خانه را میچرخاند. حسین هفت ساله با همان شوق کودکانه، کفشهای وصلهدارش را پوشید و راهی مدرسه شد.
سوزن و نخ و آرزوها
سالهای راهنمایی بود که چرخ خیاطی وارد زندگی حسین شد. بعد از مدرسه، پیش خیاط محل کار میکرد. سوزن در دستان نوجوانش میرقصید و پارچهها به لباس تبدیل میشدند. اما همیشه یک فکر ذهنش را مشغول کرده بود: "چرا بعضیها آنقدر پولدارن و بعضیها..." یک روز که از مدرسه برگشت، به مادرش گفت: "مامان، من دیگه نمیتونم برم دبیرستان. میخوام کار کنم."
سربازی که خیاط بود
مهر ۱۳۶۲، پاسگاه نظام وظیفه، حسین با همان صورت جوانی که هنوز موهایش کامل درنیامده بود، فرم سربازی را پر کرد. مادرش اشک میریخت: "پسرم، تو که میتونی معاف بشی!" اما او گفت: "مامان جون، الان وقتشه که کشور بهمون نیاز داره."
ترکشی که پروازش داد
تابستان ۶۳، جزیره مجنون. آسمان از صدای خمپارهها سیاه شده بود. حسین آنجا بود، بین خاکریزها، با همان نگاههای مهربانش. یک ترکش آمد... و دیگر نه خبری از آن خیاط جوان بود، نه از آن سرباز با ایمان. فقط یک نامه باقی ماند با این جمله: "اگر برگشتم که هیچ، اگر نه، بدانید که زیر این آسمان آبی، جایی میان شهدای کربلا آرام گرفتهام."
امروز مادر شهید حسین الیاسی هر پنجشنبه با دستهای لرزان، سنگ مزارش در قطعه ۲۷ را نوازش میکند. گاهی یک قیچی کوچک کنار مزار میگذارد؛ یادگار روزهایی که پسرش با آن رویا میدوخت...
انتهای پیام/