شهدا و جانبازان زیادی برای امنیت این سرزمین فدا شدند
جانباز سرافراز «یعقوب رستمی» فرزند امیر علی و متولد سال 1341در شهر ارومیه می باشد. ایشان در سال 1366 به خدمت مقدس سربازی اعزام می شود و در پادگان شهید دستغیب مابین مهاباد میاندوآب مشغول خدمت می شود. در سه ماه خدمت که در منطقه عملیاتی بودند ، توسط گروه های معاند به پادگان شبیخون زده شده ، مجروح و به درجه رفیع جانبازی نائل می گردد. ایشان جانباز 50 درصد می باشد.
انقلاب
من اهل روستا هستم و از بچگی پدرم را ندیدم. قبل از اینکه من خدمت بروم مادرم هم به رحمت خدا رفت. ما دو برادر و دو خواهر هستیم. اگر پدر نباشد مشکلات مالی زیاد می شود، چون روستا بودم از پدر یک سری امکانات مانده بود، زمین، باغ و با آنها در کنار خانواده در روستا گذران زندگی میکردیم و با هر سختی میگذراندیم .مادرم بیشتر ما را به نماز و روزه تشویق میکرد و به اینکه انقلاب را حمایت کنیم. برادر بزرگترم در انقلاب و راهپیمایی فعالیت داشت و من هم با توجه به سنم درس میخواندم. برق و امکانات در روستا نبود و مردم به سختی زندگی میکردند، توتون در زمین میکاشتند و با فروشش گذران زندگی میکردند. در دوران انقلاب با توجه به اینکه من متولد ۴۳ بودم آن دوران راهنمایی میخواندم و با برادرم در راهپیمایی ها شرکت می کردم. برادرم را هم یکبار دستگیر کرده بودند و چون اهل روستا بود رهایش کرده بودند.
خدمت و جانبازی
و در سال ۶۶ خدمت مقدس سربازی رفتم در سربازی به پادگان شهید دستغیب سپاه پاسداران رفتم. در آنجا شب هنگام گروه های معاند به پادگان شبیخون زدند و متاسفانه دو جانباز و دو نفر از رزمندگان شهید شدند. زمانی که به سربازی رفتم و به منطقه عملیاتی اعزام شدم کلا سه ماه خدمت در پادگان دستغیب منطقه مهاباد میاندوآب انجام دادم.در آن منطقه با گروه های معاند مثل حزب دمکرات درگیر بودم.یادم است شب بود به ما حمله کردند و من هم چشم باز کردم و دیدم در مهابادم من را زده بودند. بعد از مهاباد به ارومیه آمدم و از ارومیه هم من را تبریز و سپس به تهران اعزام شدم. در تهران بیش از 20 روز در بیمارستان بستری شدم. من الان هم مشکلات دارم و به طور مثال یکی از چشمانم دید ندارد. خانه ما کشتارگاه بود و من خجالت میکشیدم برگردم خانه و از خجالت نمیتوانستم برگردم، هوا تاریک بود و منتظر بودم روشن بشود و یکی من را پانسمان کند بعد خانه بروم.
خاطره
آن موقع که بمباران بود ما نمیدانستیم بمباران چیست و به دنبال صدای بمب ها می دویدم، یک بار من سمت آرامگاه رفت، آنجا یک شعبه پخش نفت بود بمب ها را انداخته بودند و یک اسب را پخته بود، من با خودم گفتم خدایا چه اتفاقی افتاده است، آن طرف اسب را دیدم بیش از ۱۰۰ تا گوسفند کنار هم افتادند خواستم کمک کنم اما ترسیدم و برگشتم.
توصیه
جوانان الان از ما آگاهتر و باسوادتر هستند من پسرانم بسیجی فعال هستند، مواظب خاکمان باشیم و راه راست پیشه کنیم، مزاحم مردم نباشیم، برای کشورمان زحمت بکشیم، چون زحمت کشیدن به اینجا رسیده و بسیار شهید و جانباز برای امنیت امروز این سرزمین فدا شدند. بدون اغراق می گویم باز هم برای دفاع از سرزمینمان میروم، این وطن مال ماست و ما باید این راه را برویم و اگر من حالا ناراحت باشم و نادم باشم، فردا جوان امروز می گوید این جانباز پشیمان است و آن وقت دیگر پسر من نمی رود.
گفتگو از هادی وطن خواه