زودتر از صبح و از خورشید مردی زد به جاده
مرد مردستان مردی مصطفای صدرزاده
مرحبا بر همت مردانه آن مرد میدان
خم نشد با ضربت شمشیر آن کوه اراده
با همین حال خوشت در نیمه شبهای تهجد
شهریار و شوشتر را کرده ای دارالعباده
از نژاد ابر و باران بودی ای رود خروشان
وز نژاد پاکبازان بودی ای روح نژاده
می بنوشید و بنوشانید مردان خدا را
بزم نوشانوش آمد باده پیش آریذ باده
ای دریغا عمر مان درگیر جنگ عقل و عشق است
زندگی را مرگ را ما ساده می گیریم ساده
باز هم در بارش یکزیز خون و زخم و آتش
دیدمش در جاده ایثار تنها ایستاده
دیشب اما آمدی در خواب من همراه قاسم
هر دو خندان، هر دو سرخوش چفیه ای بر سر نهاده
صبح تاسوعا شد و دیدم دوباره مصطفا را
رفت سمت قتلگاه خویش با پای پیاده