زندگی نامه/
چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۴۹
در خاطراتی از زبان مادر شهید محمد وفا داران در خصوص بیزاری از ماموران رژیم طاغوت می خوانید: آنقدر از رژیم و عاملان آنها بیزار بود که حد نداشت. همیشه هم سعی می کرد به آنها ضربه بزند.

به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید محمد وفاداران فرزند مهدی در سال 1344 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود.

روایتی از زبان مادر محمد می خوانید؛

محمد وقتی کودک بود بچه خوب و بی عیب بود. چه در اخلاق و رفتارش و چه در انجام وظایف خود نسبت به دیگران.

خیلی هم بچه مظلومی بود؛ هیچ وقت برای دیگران مزاحمتی ایجاد نمی کرد.

درس خوان و اهل مطالعه بود؛ چه در خواندن کتابهای دینی و چه در کتابهای درسی اش.

اصلا وقت خود را به بطالت نمی گذراند. همه اقوام و دوستانی که او را می شناختند و با روحیات محمد آشنا بودند از او تعریف می کردند. حالا هم با اینکه سالها از شهادت محمد گذشته است، همه از اخلاق و رفتارش می گویند. همیشه از اینکه خداوند چنین فرزندی به من داده است شکرگذار هستم.

بچه بسیار حساس و دلسوزی بود به خصوص در مواردی که مربوط به دین بود.

سالی که مدرسه فیضیه را به خاک و خون کشیدند محمد خیلی خیلی ناراحت بود. همیشه به یاد شهدای آن روز بود و غصه می خورد و می گفت: "مادر! همه را کشتند و در مدرسه جنایت کردند." همیشه این حرف را می زد و افسوس می خورد. آنقدر از رژیم و عاملان آنها بیزار بود که حد نداشت. همیشه هم سعی می کرد به آنها ضربه بزند.

در فعالیت های دوران انقلاب شرکت داشت و برای ابراز نفرت خودش از رژیم به راهپیمایی و درگیری های مستقیم با ماموران می رفت. هر وقت که ماموران وارد محله های اطراف محل سکونت ما می شدند محمد لباس خود را پر از ریگ می کرد و به تعقیب ماموران می رفت و به آنها ریگ پرتاب می کرد.

گاهی به محمد می گفتم" مادر جان محمد! این کارها خطر دارد کمتر به دنبال ماموران برو. آنها که رحم ندارند خدایی نکرده با تیر تو را هدف می گیرند" ولی محمد توجهی به آنان نداشت زیرا ترسی از آنها نداشت و می گفت:" نه مادر جان اینها دشمن ما هستند باید با دشمن جنگید."

شهادت؛

محمد به مبارزه اش با رژیم ادامه تا اینکه او را به شهادت رساندند.

روزی که آن اتفاق افتاد را به یاد دارم. فرزندم محمد آن روز را در خانه بود و خواب بود.

عصر یک روز از روزهای ماه مبارک رمضان بود. روز 21 ماه مبارک رمضان بود. آن روز محمد نمازش را نخوانده خوابید. عصر به سراغ او رفتم و صدایش کردم و گفتم بلند شو نمازت را بخوان. به محض اینکه بیدار شد و خواست برای وضو گرفتن برود صدای تیراندازی از طرف خیابان چهارمردان به گوش رسید.

محمد لباس خود را برداشت و خواست بیرون برود به او گفتم نمازت! گفت می روم در مسجد می خوانم و رفت. چند لحظه بعد باز صدای تیر آمد. این بار من بیرون رفتم و بعدا فهمیدم که محمد را به بیمارستان برده اند.

ماموران به ما اجازه رفتن ندادند. شب که پدرش آمد رفتیم بیمارستان بعد هم او را انتقال دادند به تهران. در تمام مدتی که در تهران بود محمد در کما به سر برد. آخر هم بعد از ده روز در روز عید سعید فطر شهید شد.

محمد آن روز روزه بود. وقتی او را برده بودند بیمارستان آنقدر حالش بد بوده که دم غروب کمی به او آب داده بودند.

اما آخر هم در کما به شهادت رسید. هر چه کردیم ماموران اجازه ندادند در داخل شهر ایشان را دفن کنیم به همین خاطر جنازه محمد را بردیم بقیع به خاک سپردیم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده