نوید شاهد- کتاب «تبسم های جبهه» به قلم «حمید داود آبادی» نوشته شده و نشر شهید کاظمی آن را منتشر کرده است. این کتاب مجموعه ای از خاطرات دوران دفاع مقدس را روایت می‌کند. یکی از خاطرات این کتاب «خشم شبانه» نام دارد.

حال و هوای فراموش نشدنی پادگان دوکوهه

به گزارش نوید شاهد خاطره «خشم شبانه» را در ادامه می‌خوانید.  

پاییز ۱۳۶۴ پادگان دوکوهه

شب‌های پادگان دوکوهه، برای خودش حال و هوایی خاص داشت. عملیات یک‌طرف، شب‌های پادگان نیز طرف دیگر. هنگام نماز مغرب و عشا که می‌شد «رادیو بسیج» اعلام می‌کرد:

«امشب برای فلان گردان رزم شبانه است.» و یا: «گردان شما امشب استراحت‌شه و رزم نداره.»

آن شب میان صفوف فشرده و جمع نمازگزاران، دهان به دهان خبر رزم شبانه پخش شد خوب که توجه کردم متوجه شدم نام گردان شهادت همان گردانی که جمعی آن بودم،  ورد زبان‌هاست. حساب‌کار دستم آمد. تعقیبات نماز که تمام شد سریع به ساختمان گردان رفتم و به آن عده که در حسینیه نبودند قضیه را گفتم. جالب‌تر لحظه‌ای بود که دیدم آنها زودتر از من خبردار شده‌اند.

سفره های شام که جمع شد داخل اتاق‌ها ولوله بود. همه در فکر جمع‌و‌جور کردن تجهیزات بودند تا هنگام رزم شبانه، به دلیل کم داشتن تجهیزات مجبور به تحمل تنبیه و سینه‌خیز نشوند.

ساعت ۱۰ شب بود و بچه‌ها پوتین به‌پا و تجهیزات به خود بسته در اتاقها خوابشان برد؛ ولی از رزم خبری نشد. «یاسر» مسئول یکی از دسته‌ها، نیمه‌های شب از حسینیه به ساختمان برگشت و با دیدن بچه‌ها که با وجود تجهیزات فراوان به حالت آماده دراز کشیده و به خواب رفته‌اند، دلش به رحم آمد‌‌. سراغ تک‌تک آنها رفت رفت و آرام به طوری که بیدار نشوند، بند پوتین‌ها را باز کرد و از پایشان درآورد تا راحت‌تر استراحت کنند. تنها «مرتضی حاج‌محمدی» بیدار شد و اجازه نداد یاسر پوتینش را درآورد. ساعتی نگذشته، صدای تیراندازی دوشکایی که جلوی ساختمان قرار گرفته بود، همه را از خواب پراند. به دنبال آن، فریاد خشن فرماندهان و تیرهای هوایی و نارنجک‌های دست ساز که در راهرو منفجر می‌شدند، نیروها را سراسیمه روانه بیرون ساختمان کرد.

کل گردان، پایین ساختمان به خط شدند. فرمانده گردان جلو آمد و با تعجب به سر و وضع نیروها نگاه کرد. صدای ریز خنده، کم‌کم به قهقهه مبدل شد. هیچ‌کس نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. بیشتر بچه‌ها با اطمینان از اینکه هنگام خواب بند پوتین‌های‌شان را محکم بسته‌اند، به خط شده بودند؛ رنگ روشن جوراب‌ها به چشم می‌زد. دلسوزی آقا یاسر کار خودش را کرد و آنهایی که با پای برهنه به خط شده بودند، در مورد غضب فرمانده که سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد، قرار گرفتند و مجبور شدن ده‌ها بار بنشینند و بلند شوند:

«بشین... برپا... بشین...»

انتهای پیام /

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده