امشب مهمان عزیزی داریم!
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استانتهران، شهید «خدا رحم شاهقلی» یادگار «اللهرحم» دوم آبان ماه 1335 در روستای طیبآباد از توابع شهرستان خمین(زادگاه بنیانگذار انقلاب اسلامی) دیده به جهان گشود. شغل خانواده ایشان در قریه طیبآباد کشاورزی بوده و ایشان نیز در دوران طفولیت به کمک پدر رفته و با سختیهای شغل کشاورزی دست و پنجه نرم مینمود. در سنین کودکی مادر خود حلیمه خاتون فرزند محمد را از دست میدهد و زندگی را در کنار پدرش ادامه میدهد و از آنجایی که خداوند را در همه حال یار و مددکار خود میدانست سختیها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت. مطمئناً دلیل صبوری ایشان در برابر سختیها، علاقه فراوان به آموختن قرآن و حضور همیشه ایشان در جلسات دینی و مساجد خصوصاً در ماه مبارک رمضان و ماه محرم بود و همین حضور، زمینههای خداشناسی و بصیرت را در دل ایشان بیشتر نمود.
روایتی خواندنی از همسر و همسایه شهید «خدارحم شاهقلی» را در ادامه میخوانیم:
همسر شهید میگوید: «شبی در خواب شهید خدارحم شاهقلی را با لباس جبهه به همراه یکی از همرزمان دیدم که به درب منزل آمده بودند. بعد از یک استراحت کوتاه و دیدن بچهها قصد رفتن به جبهه کردند و برخاستند که از ایشان خواستم بیشتر بمانند ولی شهید به کوهی بلند که چراغهایی در بالای آن قرار داشت، اشاره کرد و گفت: ماموریت داریم و باید خود را شبانه به آنجا برسانیم و خداحافظی کرده و رفتند.» همسر شهید گفته بود که چند شب بعد از این خواب، رزمندگان در جبهه عملیات بزرگی انجام دادند که به حمداله پیروز گشتند ولی نام عملیات را دقیقاً نمیدانند.
همسر شهید پس از گذشت مدتی از مفقودالاثر شدن ایشان مجدداً خواب می بیند که شهید شاه قلی در دشتی بزرگ روی زمین نشسته است و پای چپ ایشان زخمی شده است که از او در مورد زخمی شدنش می پرسد و شهید میگوید: زانویام من تیر خورده است.
هجده سال بعد که پیکر مطهر شهید شاهقلی در تفحص کشف شد و به آغوش خانواده بازگشت، زمانی که پیکر مطهر را در معراج شهدا نگاه میکردیم، مشاهده کردیم که استخوان پای چپ ایشان قسمت بالای زانو بر اثر اصابت گلوله سوراخ شده بود که با دیدن آن به یاد خواب سالهای گذشته افتادم.
روایتی از رویای صادقه همسایه شهید
ایشان می گوید: در ساعات نزدیک به اذان صبح: «خواب دیدم حضرت ابوالفضل(ع) مشغول قدم زدن در حیاط منزل هستند و دیگهای شلهزرد را نگاه میکنند و خیلی عجله دارند، من از ایشان پرسیدم: آقا چرا تشریف نمیآورید بنشینید، آقا فرمودند: امشب در شهر مهمان عزیزی آوردهاندکه باید زودتر بروم و او را ببینم و بیش از این نمیتوانم اینجا باشم. فردای آن روز پس از اطلاع از تشییع پیکر شهید شاه قلی متوجه منظور آقا از مهمان شدیم.