نوید شاهد - در قسمتی از کتاب "بهار فصل کوچ تو بود" که قصه‌‌ای از زندگی سردار شهید "رضا شیرازی" است، می‌خوانید: «با نزدیک شدن موتور پستچی، خودم را از وسط مسیر کنار کشیدم و شانه به شانه ی حاجی ایستادم. حاجی! نامه داری. فوری فوتی هم هست. خوش خبر باشی. انشاءالله. پرسیدم: من چی؟ من نامه ندارم؟ چرا. اینم نامهِ شما.»
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ کتاب «بهار فصل کوچ تو بود»، خاطراتی از سردار شهید «رضا شیرازی» با قلم مرضیه کمالی نیا از سوی موسسه فرهنگی هنری رسول آفتاب در سال 1398 با شمارگان هزار نسخه و در 104 صفحه به نگارش درآمده و روانه بازار کتاب شده است. در ادامه برشی از این کتاب را می‌خوانید.
بُرشی از کتاب  
گزیده‌ای از متن کتاب
پستچی

با نزدیک شدن موتور پستچی، خودم را از وسط مسیر کنار کشیدم و شانه به شانه ی حاجی ایستادم.

  • حاجی! نامه داری. فوری فوتی هم هست. 
  • خوش خبر باشی.
  • انشاءالله. پرسیدم: من چی؟ من نامه ندارم؟
  • چرا. اینم نامهِ شما.

رسیدن نامه - آنهم نزدیک عملیات - نوید بزرگی بود. بدون دست دست کردن، پاکت را پاره کردم و همانجا خواندمش؛ دو - سه صفحه ای میشد. سرم را که بالا گرفتم، دیدم حاج رضا هم

چشم دوخته به کاغذ کوچکی که از پاکت در آورده، ولی دیگر نه رنگ به صورت دارد و نه خنده بر لب.

  • حاجی جان! چیزی شده؟! خبریه؟!
  • هول برش داشت. یک باره نامه را جوری چسباند به سینه اش که فهمیدم، پرسیدن سؤال بعدی اشتباه است. فقط دستم را روی شانه اش محکم کردم که خیره ان شاء الله..

انگار که نگران باشد من حتی گوشه ای از نامه اش را ندیده باشمبرای محکم کاری - بدون این که من چیزی بپرسم، گفت: «مطلب خاصی نبود. من میرم تو سنگر استراحت کنم. اگه کسی با من کار داشت، یکی- دو ساعت زمان بگیرید ازش تا من کارامو جمع و جور کنم.»

این که حاج رضا شب عملیات از دسترس بچه ها خودش را دور کند، عجیب بود. آنقدر همیشه - چه وسط غذا، چه در دل شب، چه مابین دو نمازش - جواب همه را در لحظه میداد و آدم چشم گفتن بود، نه صبر کن حالا ببینیم چی میشه! دیگر مطمئنم کرد که حال پریشانش مربوط به آن پاکت نامه است. - چشم حاجی جان. برو به کارت برس. خیال راحت باشه. من

هستم.

فردا شب، عملیات بود. نوای دعای توسل از چند تا سنگر آن طرف تر شنیده می شد و وادارت می کرد، با هیچ کس حرف نزنی جز خدا. هوا تاریک شده بود و نور چراغ قوهی ضعیفی محاسن یکی از بچه ها را روشن کرده بود؛ وقتی که کز کرده پشت خاکریز، روی تکه کاغذی وصیت نامه می نوشت. نگاه پر عشق دیگری، چشم دوخته به عکس سه در چهاری که همیشه پشت کارت شناسایی اش پنهان می کرد. تقریبا دو ساعت شده بود که حاج رضا از سنگر نیامده بود بیرون. یک دفعه با شنیدن صدایش جان گرفتم.

- مگه سربند یا زهرا (س) نمی خواستی؟ بیا من دو تا سربند دارم.

توی چند دقیقه ی اول که بیرون آمد، تقریبا در حد یک جمله هم که شده با همه حرف زد. نه به کسی زل زد. نه با کسی شوخی

کرد. نگرانی ام بیشتر شده بود. بزرگترین رسالت حاج رضا تو شبهای عملیات، بعد از مدیریت بی نظیرش، شوخی های شیرینش بود. یکی را با نوربالا میزنی میخنداند. یکی را با بوی شهادت میدهی. دیگری را با دلگرمی هایش پا به قرص می کرد و یکی را با آیه ای از قرآن مصمم تر. ولی بعد از نامه و بعد از آن دو ساعت، مطمئن بودم یک چیز سر جایش نیست.

دوباره برگشت سمت سنگر. نفهمیدم چرا وقتی کنارم بود، خودش صدایم نکرد و به بچه ها سپرد صدایم کنند که.....

- برو حاج رضا کارت داره.

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده