نوید شاهد - در قسمتی از کتاب "منصور آسمان" که خاطرات سرلشگر شهید "منصور ستاری" است، می‌خوانید: «در دانشگاه با دانشجویان مذهبی معاشرت می کرد و مدام نوارهای سخنرانی آقای خمینی بین‌شان ردوبدل می شد. بعد هم اطلاعات و اخبار را به کارکنان نیروی هوایی می رساند. در واقع رابط مذهبی اعلانات شده بود. بعضی اوقات هم سر کلاس بحثهایی پیش می آمد که بعضی از گروهکها و طرفدارانشان تهدید و کُری خوانی می کردند و دست آخر هم جلوی دانشگاه کار به زدوخورد کشیده می شد و دانشگاه هم یا تعطیل و یا نیمه تعطیل می‌شد.»

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران؛ کتاب «منصور آسمان»، خاطراتی از سرلشکر شهید "منصور ستاری" با قلم شعله جهانگیری از سوی موسسه فرهنگی هنری رسول آفتاب در سال 1398 با شمارگان هزار نسخه و در 86 صفحه به نگارش در آمده و روانه بازار کتاب شده است. در ادامه برشی از این کتاب را می‌خوانید.

برّشی از کتاب

گزیده‌ای از متن کتاب

برای خودش مردی شده بود؛ صاحب زن و خانه و زندگی. حالا هم که در دانشگاه علم و صنعت قبول شده بود و می‌خواست از نیروی هوایی بیرون بیاید و مرخصی تحصیلی بگیرد. با خوشحالی حمیده را صدا زد و گفت: «خانم یه خبر خوب! دانشگاه قبول شدم. می خوام الکترونیک بخونم. نظرت چیه؟»

- منصور جان. واقعا مبارکه. نظرم اینه که بهترین تصمیمو گرفتی. موفق باشی.

در دانشگاه با دانشجویان مذهبی معاشرت می کرد و مدام نوارهای سخنرانی آقای خمینی بینشان ردوبدل می شد. بعد هم اطلاعات و اخبار را به کارکنان نیروی هوایی می رساند. در واقع رابط مذهبی اعلانات شده بود. بعضی اوقات هم سر کلاس بحثهایی پیش می آمد که بعضی از گروهکها و طرفدارانشان تهدید و کُری خوانی می کردند و دست آخر هم جلوی دانشگاه کار به زدوخورد کشیده می شد و دانشگاه هم یا تعطیل و یا نیمه تعطیل می‌شد.

منصور با دیدن این شرایط دوباره به نیروی هوایی برگشت و افسر عملیات پدافند شد، اما ارتباطش با بچه های مذهبی دانشگاه قطع نشد. بعد از نوبت کاری با دوستانش به مسجد نارمک می رفت و پای سخنرانی امام جماعتش می نشست.

عليرضا یکی از همان دانشجویان مذهبی بود. منصور وارد مسجد که می شد، اول پی او می گشت. آن روز هم تا علیرضا را پیدا کرد کنارش نشست. دوباره کم کم بحثشان شروع شد. علیرضا گفت: «منصور؛ امروز مبارزه فقط برای یه قشر خاص نیست، فقط برای ارتشی یا معلم یا هر کس دیگه. مبارزه امروز تكليفه. تكليف! فکر نمی کنم دیگه سکوت جایز باشه.»

با بالا رفتن تن صدای علیرضا، چند نفر از مردم با صدای بلند هیس هیس، اعتراض خود را اعلام کردند. منصور سرش را به گوش علیرضا نزدیک کرد و گفت: «بعد از مسجد باهم بریم خونه ی ما اونجا راحت تر صحبت می کنیم، این جا نمیشه حرف زد.»

بعد آرام از زیر لباسش اعلامیه های سخنان آقا خمینی (ره) را به علیرضا داد و گفت: «یه برگ خودت بردار، بقیه رو زودتر دست به دست کن.» در خانه صحبتشان گل انداخته بود.

حمیده بعد از احوالپرسی با مهمان منصور، چای و ظرف میوه را روی میز گذاشت و از اتاق بیرون رفت. علیرضا گفت: «منصور ببین! این همون اعلامیه ایه که توی مسجد به من دادی. بین چی نوشته؟

گفته ارتش باید با مردم دوستی ایجاد کنه. این یعنی همبستگی و متحد شدن.»

- علیرضا! تو که با آیت الله یزدی در ارتباطی در این مورد از ایشون سؤال کن. بپرس ما کارکنان نیروی هوایی در این شرایط صلاح هست تو ارتش بمونیم یا نه؟ چون من و خیلی از دوستان برامون مهمه که تکلیفمونو بدونیم، ولی الان متأسفانه بلاتکلیفیم و نمیدونیم چه کار کنیم. زحمتش رو بکش و جوابو زودتر برام بیار.

- چشم. حتما می پرسم. ان شاء الله هفته ی آینده با جواب برمی گردم.

- به نظرم یه هفته خیلی دیره. چون اوضاع بدجوری آشفته س. اگه میشه زودتر جواب رو به من برسون. دو روز بعد منصور را جلوی در دژبانی خواستند. علیرضا بود. - چه خبر رفيق ؟!

- حاج آقا سلام رسوندن و گفتن خیلی دوست دارن با افسران پدافند نیروی هوایی دیداری داشته باشن.

منصور لبخندی زد و گفت: «چه خوب. خدا رو شکر.»

انتهای پیام/

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده