نوید شاهد - در قسمتی از کتاب "فرمان بُرداران قوام" که زینب خزایی زندگی‌نامه شهدای روستای یوسف آباد قوام در آن روایت می‌کند، می‌خوانیم: «بعد از شهادت شهید «محرمعلی یزدی»، هوای جبهه و ادامه دادن راه شهید توی سرم افتاده بود. به همین دلیل با دستکاری کردن شناسنامه و ثبت نام در بسیج مرکزی سپاه شهریار آماده اعزام به جبهه شدم، ولی نمیدانم چه کسی به خانواده و مادرم اطلاع داده بود.»

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ کتاب «فرمان بُرداران قوام» به قلم زینب خزایی، زندگی‌نامه شهدای روستای یوسف آباد قوام شهرستان ملارد می‌باشد، که مجموعه‌ای از زندگی نامه به همراه روایتی از خانواده شهید و وصیت‌نامه شهدای شهرستان را به عنوان «فرمان بُرداران قوام» دربَرمی‌گیرد.

بُرشی از کتاب «فرمان بُرداران قوام»| راهی که ادامه دارد...

بُرشی از متن کتاب

شهید «محرمعلی یزدی» در ماه محرم سال 1345 در خانه عزت الله یزدی فرزند هفتم خانواده به دنیا آمد که نامش را محرمعلی نهادند. بیست سال بعد در بیست و هفتم مهرماه 1364 نیز در قلاویزان ترکشی به گلویش اصابت کرد و مزد شب زنده داری ها و قرائت زیارت عاشورای هر روزش را خیلی زود گرفت.

بعد از شهادت برادرم محرم، هوای جبهه و ادامه دادن راه شهید توی سرم افتاده بود. به همین دلیل با دستکاری کردن شناسنامه و ثبت نام در بسیج مرکزی سپاه شهریار آماده اعزام به جبهه شدم، ولی نمیدانم چه کسی به خانواده و مادرم اطلاع داده بود. مادرم پس از کلی گریه و زاری که میخواست من را منصرف کند، مجبور شد من را نزد حاج آقا جعفرلو ببرد تا با نصایح ایشان منصرف شوم. به اتفاق مادر به منزل حاج آقا جعفرلو رفتیم.

مادرم پس از احوال پرسی گفت: عمو اصغر آیا درسته این پسر مادر پیرش رو بعد از شهادت پسرش تنها بذاره و به جبهه بره؟ حاج اصغرمکثی کردند و فرمودند عمه جان چه عرض کنم، ولی خود من با چندین نفر عائله و فرزندان خردسال عازم جبهه هستم. مادر با شنیدن این جمله به من گفت: بلند شو بریم؛ این هم از بزرگ من!

ماه رمضان سال ۱۳۶۳ روحانی بزرگواری از قم به عنوان مبلغ به روستای یوسف آباد قوام تشریف آورده بودند. مرسوم بود که اهالی روستا، روحانی را برای افطار دعوت می کردند. این عالم عزیز، باسواد و فاضل بود، ولی روضه خوبی نمی خواند. شب قبل از اینکه آن روحانی برای افطار به خانه ما بیاید، مادرم در حضور محرمعلی گفت: آخوند خوبی برای محل آمده ولی حیف که روضه خوبی ندارد و نمی تواند مردم را بگریاند.

وقتی نوبت افطاری ما فرا رسید سفره افطار را چیدند و مادر ضمن خوش آمدگویی به حاج آقا مشغول پذیرایی بودند که محرم گفت: حاج آقا مادرم غیبت شما را کردند و از شما طالب حلالیت هستیم. چیزی نمانده بود که مادرم از خجالت سکته کند. حاج آقا با خنده پرسیدند موضوع چیست؟ محرم گفت: مادر از روضه شما انتقاد کردند و گفتند ضمن اینکه روحانی فاضلی هستید، ولی نمی توانید روضه بخوانید. حاج آقا گفت: بنده خدا درست گفتند؛ اکثر دوستان و خانواده ام این موضوع را بارها متذکر شده اند. محرم گفت: حاج آقا به هر حال غیبتی صورت گرفت و ما باید حلالیت میگرفتیم.

نسبت به غیبت بسیار حساس بود؛ به طوری که به کوچکترین آن نیز عکس العمل نشان می‌داد و تا احساس می‌کرد غیبتی در حال شروع است با صلوات مانع آن می‌شد.

وضع مالی خانواده بعد از فوت پدر به دلیل سرباز بودن آقا جعفر (رضا) برادر بزرگترمان و در بستر بیماری بودن بنده حقیر هیچ خوب نبود. شهید یزدی مختصر حقوقی از سپاه میگرفتند و آن مبلغ را تمام و کمال به مادر می دادند و هر چه مادر اصرار می کردند، چیزی برای خود برنمی‌داشتند و می‌گفتند: مادرجان من که برای تجارت به جبهه نمی‌روم که پول لازم بشه، فقط من رو دعا کن.

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده