چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۰۸:۵۲
نوید شاهد - همرزم شهید «حمید تمهیدی» روایت می‌کند: «رضا وقتی متوجه شهادت حمید می‌شود؛ دستش را روی پیشانی برادرش حمید می‌گذارد و گونه‌اش را می‌بوسد. اشک از چشمانش سرازیر می‌شود. و با صدای لرزان می‌گوید: برادرم، حالا دیگر به تنهایی می‌روی؟ قرار نبود زودتر از من شهید بشوی. تو، باید می‌ماندی و خبر شادی و پیروز شدنمان را به خانواده‌مان می‌دادی.»
به وقت شهادت

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران:شهید حمید تمهیدی، یادگار «علی اکبر» و «رخساره» چهارم مردادماه سال 1344 در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. او تا پایان دوره راهنمایی درس خواند و سپس به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر بیست و سوم آبان ماه سال 1361 در سومار توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای شهرستان پاکدشت قرار دارد.

لازم به ذکر است برادر دیگر حمید که رضا نیز شهید شده است.

روایتی از شهید

رضا تمهیدی، برادر شهید حمید تمهیدی است. بعد از عملیات سومار، رضا، به عنوان امدادگر مشغول به خدمت می شود. وقتی که حمید هم می خواست به جبهه و به عملیات برود. وسایلش را به برادرش رضا تحویل می دهد. رضا به زخمی‌های جبهه رسیدگی می کرد و شهدا را کنار یکدیگر می‌چید و پیوسته این سو و آن سو می رفت. عرق از سر و روی رضا می‌ریخت. با چفیه، سر و صورتش را پاک می‌کند.

پیکرهای متلاشی شده شهیدان، قلبش را به درد می‌آورد و گریه‌اش می‌گیرد. رضا، زخمی‌ها را داخل آمبولانس می‌گذاشت که یک کامیون از خط مقدم به سنگر مقر می‌رسد. کامیون توقف می‌کند. چهار نفر از امدادگران جنازه مطهر شهدا را از کامیون پایین می‌آورند و کنار هم می‌چیند، تا توسط آمبولانس به شهر فرستاده شود. یکی از امدادگران وقتی پیکر شهیدی را پایین می آورد او را می‌شناسد. لحظه‌ای سکوت و شروع به گریه کردن می‌کند.

دو، رزمنده دیگر از او پرسیدند چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ امدادگر گفت: ببین این شهید، برادر حمید است. برادر، رضاست. رزمنده‌ها می‌گویند. صداشو، حالا در نیار والا نارحت میشه. باشد بعداً بهش میگوییم. در آن لحظه، رضا، نزدیک بچه‌ها می‌شود و می‌گوید: چی شده؟ چرا وایستادید؟ زود باشید شهیدان را تو آمبولانس بذارید که چشمش به پیکر شهید حمید می‌افتد. اسلحه از دستش می‌افتد و محکم با زانو بر روی خاک می نشیند.

دستش را روی پیشانی برادرش حمید می‌گذارد و گونه‌اش را می‌بوسد. اشک از چشمانش سرازیر می‌شود. و با صدای لرزان می‌گوید: برادرم، حالا دیگر به تنهایی می‌روی؟ قرار نبود زودتر از من شهید بشوی. تو، باید می‌ماندی و خبر شادی و پیروز شدنمان را به خانواده‌امان می‌دادی. حمید، برادرم... و گریه کنان او را در آغوش می‌گیرد. دوست رزمنده‌اش او را از روی پیکر برادرش بلند می‌کند و به سوی چادر امداد می‌برد تا در آن جا بدون آن که کسی او را ببیند براحتی گریه کند.

بعدها، خبری را می‌شنوم که حیرتم را افزایش می‌دهد یا در حالت ناباوری قرار می‌گیرد. میشنوم که رضا، هم در عملیات شهید می شود. دو برادر، مثل دو طفلان مسلم چه عاشقانه و خالصانه به دیار ملکوت پیوستند.

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده