"در انتهای سراب" روانه بازار نشر شد
بی قرار و ناآرام به سمت چوب رختی رفت و لباس فرمش را از تن در آورد و لباس عادی پوشید. سوئیچ را از روی میز کارش برداشت و از دفتر خارج شد. - یحیی به محض دیدن هیکل درشت و قامت بلند او در چهار چوب در به احترامش از جا بلند شد اما او بی توجه به این حرکت او طول سالن بزرگ را پیمود و به سمت آسانسور رفت و با دستانی لرزان دکمه های آسانسور را زد و باعجله داخل شد و خود را به پارکینگ رساند و یحیی را مات و مبهوت بر جا گذاشت.
پارکینگ خلوت بود. بر خلاف سایر همکاران، او همیشه آخرین نفری بود که از اداره خارج می شد. اما امروز عجله داشت. بنابراین بی توجه به اتومبیل هایی که پشت هم پارک شده بودند به سمت سمند زرد رنگش رفت و پشت فرمان نشست. زندگی با اتفاقات عجیب و غریب و حوادثی که بر او - گذشته بود از او مردی سنجیده، محجوب، آرام اما جدی و ساعی ساخته بود ولی امروز کوه آتشفشانی بود که هر آن ممکن بود فوران کند. ماشین با همان استارت اول از جا کنده شد و به حرکت در آمد.
تمام تنش پر از ترکش هایی بود که در هر عملیات بر جانش نشسته و هر از گاهی درد چنان به او هجوم می آورد که تمامی وجودش را در بر می گرفت. در سالهای ابتدایی جنگ جزء برترین فرماندهان بود و عملکرد درست، جدیت در کار و پایبندی به اصول استراتژیک نظامی و هوش سرشارش نقل محافل همرزمانش بود. اما ظاهر ساکت و بی آلایش، اخلاق ملایم و لبخند شیرینش که همیشه گوشه لبانش جا خوش کرده بود را محبوب دلها میساخت.
عصبی و خسته دست در جیبش کرد و آدرسی را که روی تکه کاغذی یادداشت کرده بود دوباره مرور کرد. مولوی.... کوچه نسترن... با اینکه روز پنجشنبه بود و ساعت حدوداً چهاربعدازظهر و گرما در این ساعت از روز بیداد می کرد اما بازار بزرگ مولوی همچنان مملو از جمعیت بود. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بود تا اعصاب در هم ریخته او را بیشتر در هم بریزند.