بدرقه بهروز 15 ساله با قرآن
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران؛ شهید بهروز بهرامی، یادگار «کوچک» و «جمیله» دوم شهریور ماه سال 1350 در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. او دانش آموز سوم راهنمایی بود که به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر در شانزدهم تیرماه سال 1365 در قلاویزان توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در شهرستان ملارد قرار دارد.
روایتی خواندنی از مادر شهید
مادرش گفت: برای تو هنوز زود است نرو گفت بر من حرف تو واجب است یا حرف امام و پدرش گفت بیا باغ را اجاره کن و پولی را دربیاور و مقداری به خودت برس گفت اینها علاج درد من نیست. هر کس چیزی گفت آشنایان و فامیل و برادران بیخبر از آنکه حتی کوهها در مقابل طوفان نوحی عشق نمیتوانند بایستند.
یکی از برادرها گفت؛ او باید برود هیچ کاری نمی شود کرد کسی چه می داند شاید وعده ای دارد و به وعدهگاه میرود امیرالمومنین همین بهروز و امثال او را دید که لب به غزل گشود، «الم تر قویا اذ دعا هم اخوهم اجابوا».
او رفت و هنگام خروج از خانه به جای شیرینی و نان تنقلات راه با خود کتاب و مداد و خط کش و دفتر برد و آنچه جا گذاشت خاطراتی بود که همه از صدق و صفای دوران بود.
هنگام اعزام به جبهه برای خداحافظی به خانه آمده بود اما کسی نبود تا او را بدرقه کند از خواهر کوچکترش می خواهدکه قرآن بر سر او بگیرد خواهر نگران میپرسد: مگه داداش دیگه مرخصی نمی یای واو با خنده گفت نه من دیگه خونه نمی یام خواهر را می بوسد و به راه میافتد و مادر از راه می رسد وقتی متوجه رفتن فرزندش می شود با تمام وجود به دنبال می دود گوئی می داند که فرزندش دیگر نمی آید فرزند را می بوسد بهروز با لبخند دستانش را دور گردن مادر حلقه می کند و آخرین بوسه را بر گونه فرزندش می نهد فرزند جدا می شود که برود پاره تنش از او جدا شد همچون سر وروان براه می افتد و آماده عملیات شد.
شب عملیات کربلای 1
شب قبل از عملیات خواب شهادت خود را دیده بود با صورت خاصی دوستانش تعریف کرد؛ عملیات کربلای یک شروع شد و مرحله اول عملیات با موفقیت کامل به پایان رسید بعد از ظهر همان روز بهروز در سنگر آر پی چی خود بر پشت خاکریز پدافندی نشسته بود که دوست و همکلاسی و همسنگرش حسین نیز پیش او آمد.
دلنوشتهای در وصف شهید
آفتابی که پانزده سال پیش سعی داشت با دسته و پنجه خود را از آسمان بالا بکشد و تولد بهروز را شاهد باشد پس چرا امروز آنهم پس از رشادت بهروز و حسین و امثال آنها در طلوع فجر چنین پریشان شده است پس چرا آفتاب به این سینه های گسترده تر از آسمان تبریک نمی گوید؟ آیا از چنین ایثارگران با وقار شرمنده است یا شاید کربلا را بیاد آورده؟ یا...
کسی نمی دانست افتاب چرا دیوانه وار رفتار می کند آیا راهش را گم کرده است یا از چیزی فرار میکند. تپش قلب آفتاب شنیدن صدای زمزمه بهروز و حسین صد چندان شد گوئی سینه اش داشت منفجر میشد.
ناگهان چشمان آفتاب سیاهی رفت روزه خمپاره آمد و سینه آفتاب منفجر شد. دلهای آن دو سوخت تکه تکه شد خون بر افق پاشید و دریا شد و آفتاب در خون غرق شد در جبهه صدای اذان بر خاست. الله اکبر