برشی از کتاب «آبادان 351 روز»
گزیدهای از متن کتاب
ایستگاه هفت
بیست و هشتم مهر پنجاه و نه، آبادان کاملا محاصره شد. همسر و فرزندانش را برداشت که از پل «ایستگاه هفت» خارج شود. همه خانوادهاش براثر خمپاره شهید شدند. موقع دفن نتوانستیم مادر را از فرزند دوساله اش جدا کنیم. در آغوش هم قفل شده بودند. گفت: «خواست خداست که مادر و فرزند در یک جا باشند.» هردویشان را پیچیدیم به چادر مادر و دفنشان کردیم.
توپ 106
ماشین عروس همان خودروی جیپی بود که توپ 106 روی آن سوار میشد. دوستان هم تفنگ به دست دورم را گرفتند و شادی می کردند. یکی بستنی درست کرد، یکی برنج آورد، دیگری لوبیا. هرکدام کاری را بر عهده گرفت و این طوری پذیرایی عروسی جور شد. خبر این جشن، از رادیو پخش شد. دوازدهم بهمن پنجاه ونه، مردم کشورهای همسایه از جمله عراق، فهمیدند که زندگی و شادی در شهر آبادان جریان دارد.
تپههای مدن
آماده شدیم تا تپههای مدن را بگیریم، اما عملیات لو رفت. دنبال راهِ چارهای بودیم. ساعت یک نصف شب، باد قرمز از شمال آبادان آمد و به سمت جنوب رفت. خاک قرمزرنگی سرتاسر شهر را فراگرفت. عراقیها تصور کردند در این شرایط دیگر عملیات نخواهیم کرد. خلاف تصورشان، بلافاصله عملیات کردیم. تپه های بدن را آزاد کردیم. بیست و پنج اردیبهشت سال شصت روز قشنگی بود. قبلا عراقیها از تپه های مدن، مدام شهر آبادان را می زدند.
کفش خونی
شبها به خاطر گرما توی حیاط میخوابیدیم. یک عده دراز کشیده بودند. بعضی ها توپ بازی می کردند. ارتش عراق مدام خمپاره میزد. خمپاره ای حیاط مدرسه افتاد. یکی از بچه ها به هوا پرتاب شد و افتاد زمین. چند نفر هم زخمی شدند. یکیشان زخمش عمیق بود. او را روی دستانم پیاده از احمد آباد، به بیمارستان o.p.d رساندم. داخل کفش هایم پر از خون شده بود. رفتم خانه، لباسهایم را در آوردم ریختم داخل تشت؛ یک یادداشت هم نوشتم زدم روی درب حمام: این خون من نیست خون یک شهیداست. نگران نباشید دارم میرم جبهه.»
انتهای پیام/