برای خدمت کردن آمدم نه برای فرماندهی!
روایتی خواندنی از همرزم شهید
تازه از خواب بیدار شده بودم، تقریبا پنج، شش ساعتی استراحت کرده بودم، خستگی از تنم بیرون رفته بود، آخه بعد از چهل و هشت ساعت استرس و کارای عملیاتی دیگه بریده بودم، اولین کسی رو که دیدم ذولفقار بود، سر و صورتش کاملا خاکی بود، گفتم به بچه ها سر کشی کردی، همه چیز ردیفه.
گفت؛ خیالت راحت همه چیز ردیفه، گفتم؛ آخرین دفعه چه وقتی سرکشی کردی به خط، گفت چهار پنج ساعت قبل. ناراحت شدم، بهش گفتم؛ برادر اینکه خیلی وقت پیشه، دوباره برو سر بزن. چیزی نگفت؛ یه کم آب خورد و دوباره رفت بالای تل برای سرکشی. آخرای شب باهاش تماس گرفتم، گفتم: اوضاع چطوره؟ گفت: همه چیز خوبه.
بهش گفتم: پس من میخوابم، اگه خبری شد با من تماس بگیر، دوباره خوابیدم. صبح برای نماز بیدار شدم، با ذولفقار تماس گرفتم؛ باصدای خیلی خسته و گرفته جواب داد، بعد از نماز یکی از فرمانده گروهان آمد پیشم و سراغ ذولفقار رو گرفت، گفتم پیش بچه ها توی خطه .گفت؛ خدا قوتش بده الان چهار روزه یک لحظه هم نخوابیده،
یک لحظه خشک شدم، انگار یکی یک بشکه آب یخ ریخته باشه روی سرم سریع بیسیم رو برداشتم صداش کردم، گفتم: زود بیا پیش من وقتی آمد پیشم، رنگش سرخ شده بود، خستگی از چهره اش می بارید سر و صورتش پر خاک بود، عرق شرمندگی روی پیشونیم نشست.
گفتم؛ ذولفقار تو خودت یکی از فرمانده های رده بالای تشکیلاتی، من حواسم نبود تو خودت نباید بگی نیاز به استراحت داری؟ گفت؛ فلانی، من اینجا برای خدمت کردن آمدم نه برای فرماندهی. از خجالت سرم رو پایین انداختم و چیز دیگه ای نتونستم بگم.
انتهای پیام/