صدای در که اومد، مهدیه کوچولو بدو بدو در رو باز کرد. پشت سر اون، مریم به سرعت خودشو از آشپزخانه به در رسوند، حسین آقا بود. صدایِ شادیِ مهدیه فضا رو پر کرد... در ادامه برشی از کتاب «اشک و لبخند» را می خوانید.
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران، کتاب «اشک و لبخند» مضمون آن مجموعه داستانهای کوتاه مدافعان حرم به روایت همسران آنها پرداخته است. نویسنده این کتاب «منیره میرزایی» که انتشارات «موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت» آن را به چاپ رسانده است.در ادامه برشی از این کتاب را می خوانید:
صدای در که اومد...

صدای در که اومد...

صدای در که اومد، مهدیه کوچولو بدو بدو در رو باز کرد. پشت سر اون، مریم به سرعت خودشو از آشپزخانه به در رسوند، حسین آقا بود. صدایِ شادیِ مهدیه فضا رو پر کرد.

- بابا! سلام، سلام

- و دستها بود که برگردن حسین آقا گره شد.

- خوش اومدی حسین آقا. خسته نباشی.

- سلامت باشی عزیزم. تو هم خسته نباشی.

- مگه کلید نداشتی؟

- چرا داشتم. اما دلم می خواست شما در رو روم باز کنی.

حسین در حالی که دست و صورتش رو خشک می گفت:

- عجب بوی میاد. آش درست کردی؟

مریم خندید و با صدای کش داری گفت:

- بعله.

حسین پای سفره نشست. دو تا ملاقه آش کشید. قاشق اول رو که به دهان گذاشت گفت:

- تو هم خوب ما رو آش خور کردی.

- آره، هر وقت می خوام یادِ اولین روزِ آشنایی مون میفتم آش درست می کنم.

- برای همین آش هات اینقدر خوشمزه است. توش معجون عشق می ریزی؟

خنده حسین و مریم با لبخند شیرین بچه ها به هم آمیخت. پانزده سال از روزی که حسین و مریم همدیگه رو نشون کرده بودند، می گذشت، برادر حسین(حسن آقا) با برادرِ مریم(آقا قاسم) باجناق بودند.

حسن آقا به تازگی در نزدیکیِ خانه آقا قاسم، خانه ای خریده بود. خانه نیاز به نقاشی داشت و در این مدت حسن آقا، مهمانِ برادرِ مریم بود. اون روز، مریم هم برای دیدارِ برادر و خانواده اش به خانه آنها رفته بود و از صبح به کمکِ خانمِ برادرش، برای نهار آش تهیه کرده بودند. از طرف دیگر حسین که آن روز جوانی بیست و دو، بیست و سه ساله بود، برای کمک به برادرش برای نقاشی، آن جا رفته بود. سفره نهار که پهن شد، حسن آقا گفت:

- به به! چه آشِ خوبی! ولی ببخشید، حسین امروز از پادگان مرخصی گرفته، از صبح تا حالا خونه ما رو نقاشی کرده و کلی زحمت کشیده اما آش دوست نداره!

حسن آقا با باجناقش اصلاً تعارف و رو دربایستی نداشت.

قاسم آقا با لحنِ کریمانه ای گفت:

- اشکالی نداره، خداروشکر، تخم مرغ و گوجه هست. مریم جان! بی زحمت چند تا تخم مرغ برای حسین آقا املت کن.

مریم از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. حسین که دست و پاشو گم کرده بود، نیم خیز شد:

- نه، زحمت نکشید می خورم. آش دوست دارم.

و کاسه ای را جلو کشید. اون روز اولین باری بود که حسین آقا آش می خورد.

مریم تو این بیست و سه سال که برادرش ازدواج کرده بود، دو، سه بار حسین رو دیده بود. ولی هیچ وقت متوجه چیز خاصی نشده بود. اما خودش هم نمی دونست، چرا اون روز سرِ سفره احساس می کرد فضا یه جورِ دیگه ایه.

منبع: کتاب اشک و لبخند
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده