ملاقات در غسالخانه!
خانم جمیله زواره، مادر سه شهید بزرگوار به نام های شهید علی اصغر اکبری 29 ساله، شهید محمود اکبری 28 ساله و شهید عباس اکبری 15 ساله، است. مادر این سه شهید بزرگوار در گفتگوی اختصاصی با نوید شاهد از نابینایی فرزند، از قطع شدن انگشتان دست و از ترکش هایی می گوید که در پیکر وی مشاهده کرده است. وی از کومله های کردستان عراق می گوید و شکنجه هایی که باورکردنی نیست!
او می گوید: «خودم
فرزندانم را غسل داده و کفن کردم و پیکر سوزانده شده محمودم را شناسایی کردم» با شنیدن حرف های او معنای روایت پیامبر را می فهمم که فرموده اند: نگاه کردن در چهره پدر و مادر عبادت است. به راستی بهشت زیر پای چنین مادرانی است.باهم روایت زیر را به نقل از مادر این سه شهید بزرگوار می خوانیم:
آنجا در جوار مرقد مطهر حضرت عبدالعظیم خانه ای است کوچک به مساحت سی و هشت متر، در این خانه زنانی زندگی می کنند که با روح بزرگی به دنیا آمده اند، یک مادر و دو همسر و چهار فرزند.
کودکان همگی دخترند و فرزندان شهید چون غنچه هایی در حال شکفتن. وقتی به عنوان میهمان وارد می شویم، دوره مان می کنند و خیر مقدم می گویند. از مهربانی و خونگرمی یشان شرمنده می شویم و از آنها می خواهیم که از گلهای پرپر شده شان برایمان بگویند. عروسان خانواده به اتفاق نظر می دهند که مادر وکیل است و حرف او حرف دل آنهاست و سکوت می کنند. مادر با همان لبخند مهربان سخنان خویش را چنین آغاز می کند:
یک شب در خواب خانمی به خوابم آمد، با لباس مشکی و نقابی سفید که نوزادی در بغل داشت. نوزاد را به طرف من گرفت و گفت:«نام فرزندت را علی اصغر بگذار و در ماه محرم به او لباس سیاه بپوشان». پس از مدتی خداوند پسری به من عطا فرمود و من نام او را علی اصغر نهادم. بعد از او هم صاحب سه پسر و سه دختر شدم که به لطف خداوند همگی در سلامت کامل بودند.
حاج علی اصغر
بچه خیلی خوب و سر به راهی بود تا کلاس ششم ابتدایی تحصیل کرد و بعد در یک کارگاه
پارچه بافی مشغول به کار شد. او تمام درآمد خود را صرف خانواده می کرد. چون پدرش کارگر
ساده بود و ما مجبور بودیم با درآمد اندک او امرار معاش کنیم.
همیشه سر انگشتانش زخم بود
در اوایل کارش به فکر افتاد قطعه زمینی تهیه کند و در آن خانه ای برای ما بسازد و این زمین را که مجموعاً سی و هشت متر بود و خانه فعلی ماست، تهیه کرد و با کار سخت شروع به ساختن آن کرد «حاج علی اصغر» مجبور بود تا ساعت دوازده نیمه شب کار کند و در اثر همین کار زیاد بود که همیشه سرانگشتان دستش زخم بود.
وقتی ساختن خانه به پایان رسید. من و پدرش نیمی از خانه را که حدود نوزده متر بود به نام او کردیم تا مقداری از زحماتش جبران شود. ساختن خانه که به پایان رسید، در سال 56 حاج علی اصغر به فکر ازدواج افتاد و دختری را که از اقوام ما بود انتخاب کرد او که مرد با ایمانی بود و مخالفت مجالس آنچنانی بود، جشن عروسی برای خود نگرفت.
همسرش را عقد کرد و او را به مسجد جمکران برد و بعد از خواندن نماز و دعا به خانه برگشتند. حاج علی اصغر پیش از انقلاب فعالیتهای زیادی داشت. از جمله تکثیر نوار و پخش اعلامیه های حضرت امام. در روز هفدهم شهریور هم حضور داشت و حمله مزدوران رژیم شاه را به چشم خود دیده بود. بعد از پیروزی انقلاب او همچنان فعال بود. بین قم و تهران در رفت و آمد بود و بعد از تشکیل سپاه پاسداران به عضویت سپاه درآمد.
دستگیری در مکه
سال 58 از طرف سپاه به اتفاق به مکه معظمه مشرف شدیم و در آنجا هم حاج علی اصغر همچنان فعالانه به تبلیغ انقلاب اسلامی می پرداخت یک بار توسط پلیس مکه دستگیر شد و پنج روز در بازداشت به سر برد. در تمام این پنج روز هر بار که او را برای بازجویی می بردند. در جواب سئوالهای مکرر بازجو می گفت: من فقط به حرم می روم، نه جای دیگر و پلیس هم که نتوانسته بود مدرکی علیه او به دست آورد، مجبور شد او را آزاد کند.
پس از مراسم حج من به تهران برگشتم و حاج علی اصغر به مدینه مشرف شد و در درگیری آن سال مدینه که منجر به کشته و زخمی شدن عده ای از حجاج ایرانی شده بود شرکت داشت. بعد که می خواست به مکه مراجعت کند، پلیس اجازه نداده و او را به تهران بازگردانده بود.
حاج علی اصغر
هیچ گاه از فعالیتهایش برای ما صحبت نمی کرد. زمانی که در پادگان ولی عصر و پادگان
توحید و چند پادگان دیگر به خدمت مشغول بود، هر وقت که ما می پرسیدیم آنجا چه می
کنی می گفت: خدمتگزاری، در حالی که ما می دانستیم او در آن پادگان کلاس قرآن دایر
کرده است و به جز آن دهها فعالیت مفید دیگر داشت.
بردن خواهر به منطقه کرستان دل مادر را آشوب کرد
سال 59 زمانی که دمکراتها و حزب کافر کومله در کردستان آشوب به پا کرده بودند، به کردستان رفت و به تبلیغ و تدریس قرآن پرداخت. یک بار که به دیدن ما آمده بود، به من گفت: «مادر جان اگر اجازه بدهی قصد دارم که خواهرم را نیز با خودم ببرم، در آنجا احتیاج به کمک امثال او داریم».
به او گفتم: «تو صاحب اختیار همه ما هستی و هر کاری که بکنی ما با دل و جان قبول داریم.» در همین موقع برادر کوچکتر حاج علی اصغر که عباس نام داشت، گفت که او هم می خواهد با برادرش برود. عباس در بسیج محل فعالیت می کرد و شبها در خیابان پاس می داد. من با رفتن او مخالفت کردم، ولی عباس گفت که اگر اجازه ندهم با برادرش برود، از طرف بسیج محل اعزام خواهد شد.
من تسلیم شدم و گفتم که خداوند پشت و پناهتان باشد. انشاالله هر کجا که می روید سالم باشید. ولی در دلم غوغایی بر پا بود. حتماً شما می دانید که سال 59 در جاده های کردستان کمتر کسی جرأت رفت و آمد داشت و نگرانی من بیشتر برای دخترم بود.
آنها مدت سه ماهه در کردستان به سر بردند در آنجا دختر و پسرانم صبح ها کلاس قرآن دایر کرده بودند و بعدازظهرها در بیمارستان از مجروحین پرستاری می کردند. بعد از چهار ماه که فرزندانم برای شرکت در مراسم تشییع جنازه یک برادر پاسدار به تهران آمده بودند.
حاج علی اصغر در جواب همسرش که می خواست همراهش باشد گفت: «در آنجا امکانات خیلی کم است، آب و برق و سایل رفاهی نیست. زندگی در آنجا برای شما مشکل خواهد بود.» عروسم در جواب او گفت: «ما که از تو بهتر نیستم. در هر شرایطی که باشی، همراهت خواهیم بود و بعد از این لحظه ای از تو جدا نخواهیم شد».
در اینجا اضافه کنم که عروسم زن بسیار با ایمان و فداکاری است. او با وجود داشتن دو فرزند هیچ گاه مانع فعالیتهای پسرم نشد و با اینکه پسرم اغلب در سفر بود و او تنها می ماند ، هیچ وقت ندیدیم که حرفی بزند و یا گله و شکایتی بکند.
باید برای سر یک ملت جایزه بگذارند، نه من!
این را هم بگویم که بارها برای علی اصغر پیغام آوردند که دشمن به خونش تشنه است و برای سرش جایزه تعیین کرده است و او در جواب می گفت: «مگر من یک نفر هستم؟ آنها باید برای سر یک ملت جایزه تعیین کنند. آنها تشنه به خون این ملت هستند.
زمانی که به اتفاق خانواده عازم کردستان بود، به من گفت که ممکن است اتفاقی برای او بیافتد: گفتم: پسرم تا وقتی که در جبهه هستی دعایت می کنم و اگر شهید شدی نه برایت گریه می کنم و نه لباس سیاه می پوشم.» او با خوشحالی صورت مرا بوسید و گفت: حالا خیالم راحت شد.
ماه رمضان بود که پسرم به اتفاق خانواده اش و پسر کوچکترم عباس به کردستان رفتند. بعد از چند روز با ما تماس گرفتند. به علی اصغر گفتم: «پسرم، الهی که من فدایت شوم و فدای خاک مقدس چکمه هایت.» او گفت: «مادر جان خدا نکند، انشاالله که من فدای شما مادر فداکار شوم.»
بعد از کمی صحبت، با عباس هم صحبت کردم و بعد خداحافظی کردیم. آنها به من نگفتند که فردای آن روز در عملیاتی شرکت خواهند کرد. این عملیات که علیه کومله ها و دمکراتها بود در زمان بنی صدر صورت گرفت. با برنامه ای که بنی صدر خائن داشت مهمات به اندازه کافی در اختیار آنها نگذاشته بودند.
مرا در خاک دشمن دفن کنید تا خاری باشم در چشم دشمن
آنها با کمترین سلاح قصد پاکسازی یکی از روستاهای سردشت را داشتند. شب عملیات حاج علی اصغر برای همراهانشان صحبت می کند و می گوید که اگر توفیق شهادت نصیبم شد، وصیتم این است که «مرا در خاک دشمن دفن کنید تا خاری باشم در چشم آنها .امام را تنها نگذارید و همیشه از او پیروی کنید.»
صبح با زبان روزه به عملیات می رود و ساعت نه صبح به دست کفار به شهادت می رسد. جنازه پسرم به دست کومله ها می افتد و آنها به جنازه او هم رحم نکرده و روی جسد او آب جوش می ریزند و مدت پنج روز زیر آفتاب سوزان سردشت در بیابان رها می کنند.
همان روز عباس برادر حاج علی اصغر به اسارت دشمن درمی آید. عباس که از ناحیه پا مجروح شده بود به وسیله کومله ها به بیمارستان صحرایی منتقل می شود. آنها در حین معالجه او سعی می کنند با تبلیغ او را از اعتقادی که دارد، منحرف سازند ولی عباس قویتر از آن بود که آنها فکر می کردند.
کفار وقتی می بینند که با تبلیغ نمی توانند اطلاعاتی از او بگیرند با انواع شکنجه می خواستند از او اعتراف بگیرند و عباس با مقاومتی بی نظیر شروع به شعار دادن علیه آنها می کند. در جواب سوال آنها که پرسیده بودند تو برای چه به کردستان و به جنگ ما آمده ای گفته بود: «من به امر رهبر و برای ریشه کن کردن شما به اینجا آمده ام. ما هزاران نفر از شما را به درک فرستاده ایم و دست از مبارزه علیه شما نمی کشیم.»
افراد دشمن شروع به اهانت به حضرت امام می کنند و عباس آب دهان خود را روی آنها می اندازد و آنها تحمل نکرده و او را به رگبار می بندند. فردای آن روز وقتی خبر شهادت پسرانم را به من دادند گفتم الهی شکر آنها به آرزویشان رسیدند.
پنج روز بعد از شهادت فرزندانم کومله ها جنازه آنها را در جاده سردشت گذاشته بودند و جنازه ها به اتفاق همسر و فرزندان حاج علی اصغر عازم تهران شدند.از راه آهن تهران بدون اینکه آنها را به ما نشان بدهند به پزشکی قانونی انتقال دادند. در پزشکی قانونی باز به من اجازه ندادند که جنازه ها را ببینم.
به آنها اصرار کردم و گفتم که من با علی اصغر قرار گذاشته ام که در شهادتش اشک نریزم و شیون نکنم بگذارید به دیدن او بروم. آنها اجازه دادند و من با یک شیشه گلاب به ملاقات او رفتم. حاج علی اصغر مدتی در ستاد نمازجمعه فعالیت کرده بود و چون آن روز جمعه بود و در دانشگاه تهران مراسم نماز جمعه برپا بود از طرف ستاد تقاضا کرده بودند که از محل نماز جمعه جنازه ها را به بهشت زهرا ببرند.
ملاقات در غسالخانه
بعد از نماز جمعه من از راننده آمبولانس خواهش کردم که اجازه بدهد سفر کوتاهی با پسرم داشته باشم و او اجازه داد. در غسالخانه بهشت زهرا وقتی خواستند علی اصغر را غسل بدهند، به دلیل ماندن در زیر آفتاب جسد بو گرفته بود و من به کمک دو نفر دیگر شروع به شستن علی اصغر کردم.
وقتی به سر و صورت او دست بردم تا بشویم تمام موهای سر و صورت او را آب برد و وقتی خواستم پایش را بشویم پاشنه پای او جدا شد. پس از غسل و کفن علی اصغر را بوسیدم و گفتم: «علی اصغر فدایت شوم که دشمنان تو مثل دشمنان سالار شهیدان امام حسین(ع) لباس بر تنت نگذاشتند و جسدت را زیر آفتاب سوزان گذاشتند. سلام مرا به پیغمبر(ص) و دختر پاکش زهرا(ص) برسان و شفاعت مرا بکن.»
لباس سیاه نپوشیدنم
بعد نوبت به عباس رسید پس از غسل و کفن او نیز به او گفتم: «مرحبا به تو ای عباس که عباس کربلایی و برادرت را تنها نگذاشتی و به همراه برادرت حسین وار رفتی و در سفر شهادت نیز همراهش هستی.» در مراسم ختم دو پسر شهیدم به حاضرین اعلام کردم که من به فرزندانم قول داده ام که لباس سپاه نپوشم و از شما نیز می خواهم که هیچ کدامتان لباس سپاه نپوشید.
پسر دیگرم شهید «محمود اکبری» است. او که در زمان شهادت برادرانش به خدمت مقدس سربازی مشغول بود، بعد از پایان دوره خدمت به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در طول مدت جنگ در تمام عملیاتها شرکت جست. محمود پیش از پیروزی انقلاب برای رساندن پیام امام به مردم تلاش زیادی می کرد. در آن زمان که اختناق شدیدی حاکم بود، محمود با اتومبیلی که داشت به قم می رفت و از آنجا اعلامیه و نوار سخنرانی حضرت امام را می آورد.
او مرتب در جاده تهران- قم در حرکت بود و همیشه حامل نوار و اعلامیه و به خواست خدا حتی یکبار هم به چنگ مأمورین شاه نیفتاد. بعد از شهادت دو پسرم فعالیتهای محمود بیشتر شد. محمود فقط هنگام حمله به جبهه می رفت و بعد از خاتمه عملیات باز می گشت.
در طول مدتی که
در عملیات شرکت می کرد، حدود هشت بار مجروح شد. از ناحیه کمر، دست، گردن، چشم و
چند ترکش نیز در بدنش بود.
ملاقات با رهبری و تلاش پسر دوم برای شهادت
محمود در حمله حلبچه از چند ناحیه بدن مجروح شد . او را به مشهد انتقال دادند ولی او مدام بیتابی می کرد و آنقدر اصرار کرد تا موفق شد مسئولین را متقاعد کند که او را به تهران بفرستند. مدتی در تهران بود یک روز آقای خامنه ای به دیدن ما آمدند و به ما گفتند: «محمود جان و پدر و مادرتو پیر هستند و به وجود تو نیاز دارند و خود تو هم جانباز هستی و دیگر لازم نیست به جبهه برود.»
محمود چیزی نگفت ولی من می دانستم به محض اینکه در جبهه خبری بشود حتماً می رود. بعد از یکی دو روز خبر حمله نیروهای بعثی از رادیو پخش شد، محمود در خانه بود یکباره به شنیدن این خبر با دست به سرش زد و گفت وای به حال من که در خانه نشسته ام و برادرانم در جبهه ها مشغول نبردند. بلافاصله رو به من کرده و گفت مادر جان اجازه می دهی بروم. من گفتم برو.انشالله که به سلامت برگردی. فردای همان روز محمود عازم اسلام آباد غرب شد و در آنجا بدون اینکه معطل پلاک و پرونده شود به خط مقدم شتافت.
البته این را هم بگویم که دوستانش از وضعیت محمود خبر داشتند و می دانستند که قبلاً دو برادر او به شهادت رسیده اند و خواستند مانع او شوند و او را برای تدارکات پشت جبهه نگه دارند ولی موفق نشدند.
در این عملیات پسرخاله محمود نیز همراهش بود. او می گوید: «زمانی که به خط رسیدیم ، محمود به من گفت: عباس جان نکند رفیق نیمه راه شوی. اگر شهادت نصیب شد دست مرا هم بگیر. دستهای مرا گرفت و گفت عباس به خدا نور شهادت را در چهره تو می بینم. عباس می گوید: «این نور در صورت محمود بود و در چهره من منعکس شده بود. او لایق شهادت بود و این بود که انتخاب شده بود.»
خلاصه محمود و پسر خاله اش در این عملیات با شلیک گلوله آر پی جی مانع پیشروی تانکهای منافقین شدند و بلافاصله محمود از ناحیه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت، یکی از همراهانش او را به دوش گرفته بود، تا به پشت جبهه منتقل نماید. محمود که همیشه به فکر دیگران بود به برادری که او را به دوش گرفته می گوید: «خسته می شوی مرا روی زمین بگذار و روی زمین بکش.» در همین حال از پشت سر مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و در همان محل به شهادت می رسد.
همراهان محمود مجبور به عقب نشینی می شوند و شب که برای بردن جنازه محمود باز می گردند، می بینند که دشمن از جنازه پاسدار هم ترسیده و او را به آتش کشیده است. وقتی جنازه محمود را آوردند، برای من قابل شناسایی نبود. یادم افتاد که او دو انگشت از دو دست خود را در عملیاتی از دست داده بود، وقتی به دستانش نگاه کردم، دیدم خودش است.
منبع: مجله زن روز شماره 1187